نتایح جستجو

  1. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    پرده‌ی اشک چشمانم را پوشاند، به زحمت بغضم را قورت دادم و بعد از مطمئن شدن از رفتن فردین، به سرکارم برگشتم اما چه کار کردنی که لحظه‌ای دلم آرام و قرار نداشت و خیالم پر از او شده‌بود. با تمام همه‌ی این آشوب‌ها هنوز عقلم با قدرت مرا به عقب می‌راند و از دیدن او نهی می‌کرد. آنقدر از او دل‌شکسته بودم...
  2. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    -‌ می‌خواهی داغ مرا تازه کنی؟ دیگر چقدر باید تحقیق کنیم و به عمق فاجعه پی ببریم؟! زری نفسش را بیرون داد و گفت: -‌ هنوز خبری از او به دستت نرسیده؟ شنیدم عملیات کربلای سه آنقدری شهید نداشته و بیشتر آن مجروح بودند. سری تکان دادم و گفتم: -‌ نه! زری از جا برخاست و گفت: -‌ خب دیگر من رفع زحمت کنم. تو...
  3. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    سه روزی از آن اتفاق گذشت و تمام پوشش‌های خبری در مورد عملیات موفق کربلای سه می‌گفتند که ایران توانسته‌بود چند تا از اسکله‌های مهم عراق را مورد هدف قرار دهد اما هنوز خبری از حمید و برگشتنش نبود. ته دلم تمام این مدت آشوب بود و نمی‌دانستم باید از چه کسی خبری از او بگیرم. هر چه به خودم نهیب می‌زدم و...
  4. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم: -‌ نمی‌توانم بگویم فردین! نمی‌خواهم حتی به آن فکر کنم چه رسد به اینکه بخواهم آن را برای کسی بگویم. نگه دار، بگذار بقیه راه خودم بروم. سری تکان داد و دندان به هم فشرد و گفت: -‌ خیلی‌خب! هرچه پیش آمده بین خودتان بماند ولی تو را به خدا تا قبل از آمدن عزیز و آقاجان...
  5. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    از جا برخاستم و لنگان‌لنگان به خانه خزیدم. روی مبل ولو شدم و چنگی به موهایم زدم و چشم فرو بستم. نفس لرزانم را بیرون راندم و چند ثانیه‌ای در سکوت تلخ خود فرو رفتم. از جا برخاستم و دوباره ناچار پی مسئولیت‌هایم روانه شدم. با احتیاط در خانه را باز کردم و از شکاف در به کوچه نگریستم، اثری از حمید نبود...
  6. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    سری تکان دادم و دستم را از در رها کردم و مقابلش ایستادم. انگشتری که در این شش‌ سال هیچ‌گاه از دستم بیرون نیاورده‌بودم را از دستم خارج کردم و به طرفش پرت کردم، حلقه به سینه‌اش خورد و کنار پایش به زمین افتاد. نگاه حیران و ناباورش روی چهره‌ی دلخور و رنجیده‌ام ماند. مصمم گفتم: -‌ دیگر نمی‌خواهمت...
  7. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    فردای همان روز، شب در حالی که نفس‌هایم روی سینه سنگینی می‌کرد، از خانه بیرون آمدم. با قدم‌های کشیده وارد حیاط شدم. نسیم خنک آخرین ماه تابستانی دسته‌ای از موهایم را به بازی گرفته‌بود. نگاهی به چراغ خاموش خانه‌ی زینب‌خانم انداختم و روی پله‌های سیمانی جلوی خانه‌ی آن‌ها نشستم. در حال خودم غرق بودم...
  8. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    با هر بار شنیدن صدایش گویی خنجر زهرآگینی در قلبم فرو می‌شد. چشم فرو بستم و اشک‌هایم از زیر پلک‌های بسته ریزش کردند، او دوباره مردد گفت: -‌ فروغ! اینجا هستی؟ الو... الو! گوشی را از گوشم دور کردم و درمانده به پیشانی‌ام چسبانده‌ام. عاقبت صدای گریه‌ام از پشت ل*ب‌های بسته بیرون آمد، تلفن را سر جایش...
  9. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    یک‌ ماه دیگر گذشت و در این مدت، چند نامه‌ی دیگر از حمید به دستم رسید که همه‌ و همه باز نشده گوشه‌ی طاقچه تلنبار شدند. در این یک ماه گویی سال‌ها از عمرم کاسته شد. زری در این مدت چند بار سری به من زد و مدام برای آن حال ویران سرزنشم می‌کرد و می‌خواست خودم را جمع و جور کنم. از نظر او دنیا تمام...
  10. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    کلافه دندان بهم فشرد و گفت: -‌ تو چرا مانعش نشدی؟ نگاه بی‌رمقم را به او دوختم و گفتم: -‌ من از عهده‌ی او هیچ‌گاه برنیامدم. او همیشه خودخواه بود و همان‌طور خودخواه مانده‌است. دستی با ناراحتی به سبیل‌هایش کشید و گفت: -‌ پسره‌ی احمق! حالا من به عزیز و آقاجان چه بگویم؟ اگر رفت و ... . حرفش را خورد...
  11. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    به زمین چنگ انداختم و به زور تن خسته‌ام را که گویی یک وزنه یک‌تنی به آن زنجیر کرده‌بودند را از زمین جدا کردم و همان‌طور خمیده نفس‌نفس می‌زدم. بغضم شکفت و همان‌طور که روی زمین خمیده شده‌بودم، قطره‌قطره اشکم از چشمم روی زمین باریدند. دوباره صدای گریه‌ی غریبانه‌ام سکوت سرد و غمناک خانه را شکست...
  12. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    یک‌ هفته حال خوشی نداشتم، از همه و همه‌کَس بیزار بودم. تنها ساز و برگم برای آن زخم عمیق، گریه و اشک بود. شب‌هایم در بیداری و بلندای سال بود درحالی که تاریکی مطلق شب وجود مفلوک و بیزار زندگیم را در خود می‌بلعید و روزهایم را با دل‌مُردگی و ناامیدی می‌گذراندم. هنوز در خیالم نمی‌گنجید که چطور در...
  13. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    زری که بیدار شد، مرا چون میت رنگ و رو رفته‌ای دید که منتظر بیدار شدن او بودم. هنوز سپیده صبح تیغ نکشیده‌بود که از جا برخاستم و گفتم: -‌ بلندشو زری باید به آنجا برویم. زری دستپاچه با چهره‌ای نگران گفت: -‌ الان؟ هنوز صبح نشده و زود است! کسی بیدار نیست! مصمم از جا برخاستم و گفتم: -‌ من یک شب جهنمی...
  14. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    چشم فروبستم، خوشه‌های اشک از گوشه‌ی چشمم سر خوردند و زیر گوشم رفتند. زری دستم را فشرد، چشم باز کردم، بلند شد و جلوی صورتم خم شد و گفت: -‌ من بروم به خانه تلفن کنم که نگران من نشوند. امشب را پیش تو می‌مانم. خواستم مخالفت کنم که با اخمی گفت: -‌ چطور تو را با این حال و روز تنها بگذارم؟! از جا...
  15. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    زری آب به دستم ریخت و صورتم و دهانم را به سختی شستم، به زور سرپا ایستادم. شانه‌ام را فشرد و مصمم گفت: -‌ تو را به خدا صبر کن فروغ، هنوز آن زن حرفی نزده! گریه نکن! بگذار ته توی قضیه را در می‌آوریم. فقط یک کمی تحمل کن. اشک‌هایم را تندتند پاک کرد و شانه‌ام را مصمم فشرد و گفت: -‌ خواهش می‌کنم فروغ...
  16. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    سپس از آینه ماشین نگاهی به زن و کودک انداخت. من هم با حالی بی‌قرار عاقبت شجاعت آن را پیدا کردم تا از آینه ماشین به زن جوانی بنگرم که در زیبایی بی‌نظیر بود. زنی زیبا و جوانی که هنوز اوایل دهه‌ی‌ بیست زندگی‌اش را طی می‌کرد و در کنارش پسربچه بازیگوش و چهارساله‌‌ای نشسته‌بود که سربند سبز《یاحسینی》به...
  17. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    به ماشین زری که رسیدیم، کمکم کرد بنشینم و مدام مرا تسلی می‌داد که اگر چنین بود، حمید بالاخره باید از حرف‌هایش چیزی به من می‌فهماند اما هیچ توجیهی برای آنچه با چشم خودم دیدم پیدا نمی‌کرد. چرا آنچه بچه حمید را بابا خطاب می‌کرد و آن زن که بود؟! مدام چهره‌ی شکفته حمید در نظرم مجسم می‌شد که به آن زن...
  18. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    سپس تا قبل از اینکه حرکتی بکنم، زودتر از من رفت و از بین جمعیت گذشت. پاهایم سست شده‌بودند، دوباره روی نیمکت ولو شدم و لحظه‌های جهنمی‌ام را در خیالم گذراندم. تمام سرم از دیدن آن صحنه آماس کرده‌بود. باورم نمی‌شد آنچه را با چشم دیدم و شنیدم درست باشد. مدام به آنچه دیده بودم، شک می‌کردم و آرزو...
  19. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    تمام این مدت درحالی که به زور روی پاهایم سرپا بودم، مثل مجسمه‌ای منجمد شده حال و حرکات آن‌ها را می‌نگریستم. تنها صدای آن بچه‌ی بازیگوش را می‌شنیدم که با اشتیاق دست حمید را گرفته‌بود و می‌کشید و مادرش او را نصیحت می‌کرد. از دیدن آن صحنه‌ها انگار کل دنیا روی سرم آوار شدند. سرم به دوران افتاد...
  20. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    فردای آن روز، سر ظهر که به خانه رسیدم؛ کاملاً از گرمای هوا کلافه شده‌بودم. قدم که به خانه گذاشتم، زنگ تلفن به صدا درآمد. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم، سراسیمه سوی آن دویدم و آن را برداشتم. صدای گرم زری در گوشم نشست. سرخوش با او احوال‌پرسی کردم که با عجله میان حرفم دوید و گفت: -‌ این‌ها را رها کن...
عقب
بالا پایین