بغضآلود ل*ب برچیدم و با صدای مرتعشی گفتم:
- حمید!
چشم بست و قطرههای اشک از چشمش سرریز شدند. دوباره ادامه داد:
- حتی در جبهه هم هنوز در خیال تو بودم. همیشه میگفتم خدایا ممکن است یک بار دیگر قبل از مرگم او را ببینم؟ دوباره صدایش را بشنوم؟
پشت هم خوشههای اشک از چشمم سرریز کردند. نگاه دلگیرش...
آه بلندی کشیدم و حرفی نزدم، خطاب به من گفت:
- تو چطور فروغ؟ تو هنوز هم از من دلگیری؟
لبخند کمجان و تصنعی گوشهی لبم شکفت و گفتم:
- میدانی که اگر دلگیر بودم، تو اینجا روبهروی من نمینشستی.
بارقههای امید در چشمانش درخشیدند و گفت:
- خدا را شکر! میترسیدم حرفهای دیشب فردین روی تو هم اثر...
او دستم را فشرد و گفت:
- چه بگویم؟! آن هم بعد از این همه فراق، حرف از شهادت زدنش ناراحت کنندهاست.
سری تکان دادم و گفتم:
- تو چه کار میکنی؟ به بیمارستان میروی؟
- ای بابا! ای کاش همانجا در آن بیمارستان میماندم. از وقتی برگشتم این عبدالرضا خون به جگرم کردهاست. این پسر را خودم در آغوشم بزرگ...
همینکه داخل شدم پدر و مادرش به استقبالم آمدند و از دیدنم ابراز خرسندی کردند. با راهنمایی زری به اتاق پشتی که مختص خودش آن را چیدهبود، وارد شدم. زری چادر از سر کند و با خوشحالی روبهرویم نشست و دستم را گرفت و گفت:
- خب چهخبر عروسخانم؟
زهرخندی به ل*ب نشاندم و حرفی نزدم. حالت صورتم او را نگران...
آه بلندی کشیدم، او دستی به موهایش کلافه کشید و چند ناسزا بار عمهاش کرد و با ناراحتی به چهرهی من چشم دوخت و گفت:
- به خدا که دل بزرگی داری فروغ! من به جای تو دارم آتش میگیرم و میسوزم. من با چشمان خودم آب شدنت را دیدم. من خودم تو را هزار بار ب*غل کردم و روی آن ویلچر لعنتی میگذاشتم درحالی که...
آه بلندی کشیدم و ظرفها را برداشتم. از بیرون آمدن از خانه شرم داشتم، با آن آشوبی که به پا شدهبود دیگر روی نگاه کردن به زینبخانم و شوهرش را نداشتم. از خانه بیرون جستم و به سوی فرحزاد به راه افتادم. صبح جمعه دلانگیز تابستانی چنگی به دل من غمزده نمیزد. تمام راه را فکر میکردم تا چطور با فردین...
به یکباره چهرهی فردین رنگ و رو عوض کرد و زردی به کبودی گرایید، چشمانش سرخ شدند و نعرهای زد که روح در تنم لرزید و تا قبل از اینکه به خود بجنبم، مشت محکمی به صورت حمید زد که تمام هیبت حمید در جهت ضربه چرخید. صدای نعرهی دیوانهوار فردین کل خانه را لرزاند و با خشمی جنونوار به حمید حمله برد و...
حمید درحالی که به زور خود را کنترل میکرد گفت:
- این فردین، از همان کودکی بزدل بود.
چشم غرهای به او رفتم با هزار و یک بدبختی زیر ب*غلهای فردین را گرفتیم و او را به داخل خانه بردیم. به حمید گفتم:
- قدری آب بیاور!
درحالی که آشفته بودم به صورت فردین آرام سیلی میزدم و صدایش میکردم. حمید که از...
صدای اذان که به گوش رسید، ما را از آن حال و هوا بیرون کشید. قامت نماز بستیم و درست بعد از اتمام نماز، صدای زنگ در نوید آمدن فردین را داد. از صورت حمید هویدا بود که قدری نگران است. به او اطمینان دادم که چیزی نمیشود. سپس چادر به سر کردم و رفتم در را باز کردم. فردین با جعبهی شیرینی و لبخندی که...
از شنیدن آن حرف خوشحال شدم و گفتم:
- جان فروغ راست میگویی؟
لبخند گرمی به ل*ب نشاند و گفت:
- مگر قول ندادم بعد از عملیات آخر تو را به خانهام میبرم؟
سپس دست اشارهاش را به چشمش گذاشت و گفت:
- اگر زنده بمانم به روی تخم چشمانم.
- آه! حمید خوشحالم کردی.
لبخند گرمی روی لبش نشست و گفت:
- خب،...
- یعنی چی؟ آن یک نفر که میگویی زن نیست، مرد هم نیست! پس چی است؟ حیوان است؟
کلافه گفتم:
- زبان به کام بگیر تا بگویم! حمید است.
سکوت طولانی میان ما حکمفرما شد تا جایی که خیال کردم قطع شده و گفتم:
- الو... الو؟
صدای انفجار خندهی فردین گوشم را آزرد، گوشی را از خودم دور کردم و چنگی به موهایم...
صبح زود به زور از تخت کنده شدم و برای رفتن به بیمارستان آماده شدم. هنگام آماده شدن نگاهم به ساعت حمید که شیشهی آن هنوز ترک خوردهبود، افتاد. به آن چنگ زدم و تصمیم گرفتم شیشهی آن را عوض کنم و امشب دوباره آن را به او بازگردانم.
به بیمارستان که رسیدم، پرچمهای سیاهی که به خاطر شهادت دکتر بهنود...
سری به علامت تایید تکان دادم و از جا برخاستیم و زیرانداز را جمع کردیم و به راه افتادیم. از من پرسید:
- عمورحیم چه میکند؟ چطور توانستند با این سن و سال در آن غربت دوام بیاورند؟
- خیلی هم غریب نیستند، بالاخره سوسن و فردین و بهروز کنارشان هستند، به همین خاطر عادت کردند. اگرچه خیلی نتوانستند با...
با خشم غریدم:
- این همه همسر شهید و مادر شهید هستند که راضی به شهادت عزیزشان نبودند! چطور این حرف را میزنی؟ میخواهی مرا با حرفهایت فریب بدهی؟! خیال میکنی بچهام؟
- نمیدانم، اما هربار طلب شهادت کردم این حرف از دلم زبانه کشید.
سر تکان دادم و با حرص و بغضی که به زور قورت میدادم گفتم:
- پس...
از حرص دندان به هم فشردم و چهره به حالت قهر برگرداندم. به نرمی گفت:
- غذایت را بخور! به جان خودم و به ارواح خاک مادرم، قول میدهم از آن هم زودتر باشد.
از من جوابی نشنید که گفت:
- بگذار این جبهه و این عملیات آخر را بروم قول میدهم اگر زنده برگشتم به سر خانه و زندگی برویم.
ته دلم از حرفش ریخت و...
نزدیک بود پس بیافتم. دود از گوشهایم بیرون دوید و حیران با صدای بلندی بر سرش غریدم:
- چه برنامههایی حمید؟ از چی حرف میزنی؟ این همه سال دوری کافی نیست؟
ل*ب گزید و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:
- فروغ، آرام باش! چه خبر است؟!
درحالی که از شدت ناراحتی و عصبانیت چون دیگ قلقل میکردم غریدم:
- کفر...
سر چرخاندم و به خانوادههایی که در پارک نشسته و سرگرم گفتگو و تفریح بودند، نگریستم. تهران خیلی به شهر جنگزده نمیماند و آرامشش زمین تا آسمان از دنیای جنگ فاصله داشت. حمید گفت:
- میبینی فروغ! مردم از صدقه سر رزمندههای ما چه آرامشی دارند.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- یعنی یک روز میرسد که...
از باز کردن در به صرافت افتادم و نگاهم به چشمان قهوهای و پر جذبهاش ماند، در انتظار جواب به من زل زد و گفت:
- خب؟! برویم؟
سری به علامت تایید تکان دادم، اشاره کرد راه بیافتم و خودش کنار من قدم برداشت و گفت:
- کی رسیدی؟
- ساعت سه صبح جلوی در خانه بودم.
از کوچه که بیرون آمدیم، ماشین کادیلاک آبی...
بهتزده گفتم:
- اما حمید زندهاست، مگر فردین به تو خبر نداده؟
او بیشتر از قبل جری شد و با گریه بر سرم فریاد زد:
- فروغ به خدا که از فکر و خیالت خون به جگر شدهام. انگار حالت از قبل هم بدتر شدهاست.
اما هرچه میگفتم حمید زندهاست، با واکنش تندتر او روبهرو میشدم. دریافتم که فردین خبر زنده...
نشستم و یکبهیک آنچه در دلم تلنبار شدهبود را برایش گفتم و گریستم. او که مات و حیران ماندهبود، هر از گاهی مرا در آغو*ش میگرفت و میبوسید و دلداریام میداد. حرف زدن با او کمی از آن بار گران که روی دوشم سنگینی میکرد، کاست و اندکی حس سبکبالی به من دست داد. نگران گفتم:
- اما تا حالا نیامدهاست...