نتایح جستجو

  1. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    با اینکه از ته دل ناراحت شده‌بودم، باز اندکی دلگرم شدم که حمید پشت در نمانده‌است. همان لحظه زینب‌‌خانم سرکی به حیاط کشید و با دیدن من و بچه‌هایش با خوشحالی سویم پر کشید و مرا در آغو*ش گرفت و ورودم را خوش آمد گفت. لبخندی زدم و او را دعوت به چای کردم، بچه‌ها هم سر و صدا کنان با اصرار زینب‌خانم به...
  2. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    ساکم را در دست فشردم و با گام‌های محکم از جا کنده شدم و در سکوت عمیق شب به آرامی به منزل خود خزیدم. کورمال‌کورمال به دیوار دست کشیدم و بالاخره روشنایی تیز لامپ چشمانم را زد. ساکم را به زمین انداختم و چادر از سر کشیدم. افکار مختلفی در سرم چرخ می‌خورد. فردا بعد از دیدن حمید باید به مخابرات می‌رفتم...
  3. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    او خندید و دستم را فشرد و گفت: -‌ انشاءالله! من هر کجای دنیا باشم به خاطر عروسی تو می‌آیم، هر طور باشد می‌خواهم زیباترین عروس تهران را ببینم. خنده‌ای آرام سر دادم و به روی دستش زدم و گفتم: -‌ دیگر آن طراوت گذشته را ندارم، هر چه نباشد یک پیردختر شده‌ام. -‌ استغفرالله! چه کسی این حرف را زده؟...
  4. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    لحظات کشنده و کش‌دار می‌گذشتند و تا زمان پایان خدمتم جان بر لبم رسید. هر روز در انتظار روز چهارشنبه لحظه‌شماری می‌کردم تا هر چه زودتر به تهران برسم و دوباره حمید را ببینم و خبر زنده‌بودن او را به فروزان و بقیه برسانم، گرچه تا به حال فردین ماجرا را به آن‌ها گفته‌است اما باید خودم با فروزان حرف...
  5. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    بهت‌زده غریدم: -‌ می‌خواهی هنوز هم زنده ماندنت را کتمان کنی؟ -‌ معلوم است که نه! منتها فردین کمی ترسو است و خیال می‌کند روح سرگردان من در باغ می‌چرخد. می‌ترسم خدای ناکرده در آن باغ درندشت سکته کند آن وقت کی حوصله نعش‌کشی دارد. معترض غریدم: -‌ حمید! خنده‌ای برلب آورد و گفت: -‌ جانِ حمید! باشد...
  6. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    صبح بود که حمید دوباره به بیمارستان آمده‌بود، کوله‌پشتی خاکی‌اش را بر دوش انداخته‌بود و عزم رفتن به تهران را داشت. بالاخره زمان مرخصی‌اش رسیده‌بود و داشت به خانه برمی‌گشت و از این بابت من هم داشتم نفس راحتی می‌کشیدم. درحالی که آفتاب تیز صبح خردادماهی چشمش را می‌زد، دستش را سایبان پیشانی کرد و...
  7. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    در حال مغموم خودم غرق بودم که کسی شانه‌ام را لم*س کرد. از ترس و وحشت از جا پریدم و حمید را دیدم که نفس‌نفس‌زنان و با نگاهی خیس مرا نگریست. با دیدنم نفس راحتی کشید و با دو دستش صورتش را از سر ناراحتی پوشاند. از دیدنش گویی دوباره دنیا را به من بخشیده‌بودند. آنقدر امروز اوضاع بیمارستان آشفته‌ بود که...
  8. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    وقتی رزمنده‌ها را به بیمارستان انتقال دادیم با عجله به سوی بیمارستان صحرایی برگشتیم تا بقیه مسئولیت‌هایمان را از سر بگیریم. تمام سرم پر از نگرانی برای حمید بود و مدام از ته قلب خدا را صدا می‌کردم و التماسش می‌کردم که آسیبی به او وارد نشده‌باشد. هنگام برگشت، آرامش نسبی به آسمان بازگشته‌بود و خبری...
  9. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    وقتی رزمنده‌ها را به بیمارستان انتقال دادیم با عجله به سوی بیمارستان صحرایی برگشتیم تا بقیه مسئولیت‌هایمان را از سر بگیریم. تمام سرم پر از نگرانی برای حمید بود و مدام از ته قلب خدا را صدا می‌کردم و التماسش می‌کردم که آسیبی به او وارد نشده‌باشد. هنگام برگشت، آرامش نسبی به آسمان بازگشته‌بود و خبری...
  10. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    نگاه پر درد ما به هم بود. برق اشک در چشمانش درخشید، چشم از من چرخاند و گفت: -‌ دیگر نمی‌دانم برای آن همه دردی که کشیدی چه کنم؟! این استیصال و این ناتوانی مرا درمانده کرده که دین تو همیشه برگردنم هست و من هرگز قادر به ادا کردن حق تو نیستم. از وقتی تو را یافتم، ندایی در قلبم زبانه می‌زند که تا...
  11. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    -‌ تا زمانی که مهلتش تمام شود. آن روز برای اینکه نگذاشتم وارد خط شود، از پادگان فرار کرده‌بود و پنهانی به خط آمده‌بود کلاهش را روی یک چوب بلند گذاشته‌بود و از تپه خاکی هی آن را از این طرف به آن طرف می‌برد و آن عراقی نگون بخت هم هی شلیک می‌کرد و به خیالش یک رزمنده را هدف گرفته‌است. آخ... آخ فروغ...
  12. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    -‌ حمید اینجا است. او هاج و واج ماند و سکوت کرد. بعد از گرفتن وضو و خواندن نماز جماعت به پشت سنگر رفتم و حمید را آنجا دیدم. چراغ قوه‌ای را روشن کرده‌بود که نور کم سوی آن هاله‌ی کم‌رمقی ایجاد کرده بود. کم و بیش صدای شلیک تیر از دوردست‌ها به گوش می‌رسید. با دیدنم صورت خسته‌اش از لبخندی شکفته‌شد و...
  13. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    -‌ خسته هستی فروغ، بهتر است بروی من دوباره فردا سرم خلوت شد، سری به تو می‌زنم. دستش را گرفتم و ل*ب فشردم و گفتم: -‌ خیال کردی بروم شب تا صبح از فکر و خیال تو خوابم می‌برد؟ ل*ب فشرد و با کلافگی سر به طرفی برگرداند و دوباره نگاه من کرد و با نرمی گفت: -‌ فروغ! خدا ما را دوباره به هم نرسانده که دوباره...
  14. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    اشاره به بیمارستان صحرایی کردم و با خشم و گریه بر سرش غریدم: -‌ مگر خودت سرنوشتت را نوشتی که این را می‌گویی؟! نگاه به اطرافت بکن! ببین کجا هستیم. جنگ است حمید! روزی چند رزمنده قبل از رسیدن به بیمارستان در همین بیمارستان شهید می‌شوند. نفسش را با ناراحتی بیرون داد و با اطمینان به چشمان خیسم زل زد...
  15. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    با دیدن حالم جلو آمد و دستم را گرفت و با آرامش گفت: -‌ فروغ، قول می‌دهم امروز عصر به اینجا بیایم، بگذار آن زمان با هم حرف می‌زنیم. الان فقط آمده‌بودم حالت را بپرسم و نگرانت بودم، باید هرچه زودتر به گروهان برگردم. با کلافگی دستم را از دستش کشیدم و روی پیشانی گذاشتم و یک قدم به عقب رفتم و غریدم...
  16. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    ل*ب فشردم و هرچه کردم سنگرم را حفظ کنم و بر تصمیمم پافشاری کنم؛ نتوانستم. او با همان نگاه گیرایش مرا نگریست و اشاره به بیرون کرد و گفت: -‌ بیرون جلوی در منتظرت هستم. او رفت و من چند لحظه بعد نتوانستم بر حال خودم غلبه کنم و پشت سرش روانه شدم. او بی‌قرار جلوی در بیمارستان ایستاده‌بود. بیرون که...
  17. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    فردای آن روز دوباره به بیمارستان صحرائی برگشتم. سِرُم یکی از رزمنده‌ها را عوض می‌کردم که زری پیش آمد و صدایم کرد. سر چرخاندم و چهره‌ی شکفته‌اش را دیدم که با نیشخندی گفت: -‌ بیا نامزدت دوباره سراغت را می‌گیرد. از شنیدن آن حرف دست و دلم لرزید، هنوز هم باورم نمی‌شد او زنده است و دیگر در رویای...
  18. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    نگاهم را به او دوختم، او ل*ب فشرد و گفت: -‌ دلم برای آن دختر بیچاره سوخت که چطور جوانی‌اش تباه چنین مردی می‌شود. شانه‌اش را فشردم و گفتم: -‌ مهم این است که تو از دست او نجات پیدا کردی. -‌ مردک زن‌باز بی‌مسئولیت! حالا رفته یک دختر نوجوان را گرفته است و می‌خواهد او را بدبخت کند. هر دو آه بلندی...
  19. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    حرفی نزدم، سپس او گفت: -‌ امروز دم غروب به سراغت آمده‌بود. در چشمانش نگرانی موج می‌زد. ل*ب بغض‌آلود فشردم و گفتم: -‌ با اینکه هر لحظه در این سال‌ها آرزویم شده‌بود زنده باشد اما نمی‌دانم چرا به این حال افتاده‌ام؟! شاید به خاطر این است که در این‌ سالها به قدری شکنجه شدم که دیگر خوشحالی را فراموش...
  20. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    فردا را به بهانه‌ی ناخوشی در خوابگاه ماندم و به خاطر اتفاقاتی که مرا از هم پاشیده‌بود و دلخور کرده‌بود؛ در ماتم خودم غرق شدم. تا شب زمانی که بقیه از بیمارستان برگردند، همان گوشه‌ی تختم خشکیده‌بودم و به تکه عکسی زل زده‌‌بودم که در تمام مدت بهانه‌ی جدایی من و او در این سال‌ها شده‌بود و غصه...
عقب
بالا پایین