نتایح جستجو

  1. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    با ناراحتی غریدم: -‌ وقتی پدرم مرده‌بود! از ترس چه کسی می‌خواست از تو محافظت کند؟! -‌ او هم چون من از مرگ پدرت خبر نداشت. حمیرا به او در مورد مرگ پدرت نگفته‌بود. با ناراحتی نگاهش کردم و دستم را مشت کردم. او با کف دستش صورت خیس‌اش را پاک کرد. از جا برخاستم آنقدر حال و روزم به هم ریخته‌بود و از...
  2. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    حرفم را خوردم و با سرانگشتانم اشک‌هایم را زدودم. حمید سگرمه در هم گره زد و گفت: -‌ حاج‌ولی؟ او دیگر چرا چیزی نگفت؟! ل*ب فشردم و دردمند زیرلب نالیدم: -‌ وقتی آشنایان خنجر از رو بستند از غریبه‌ها چه انتظاری دارم؟! بی‌گمان او هم می‌خواسته راز پدر تو را محفوظ نگه دارد. حمید با ناراحتی پیشانی‌اش را...
  3. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    طنین گریه‌های بلند و دردمندم سکوت صحرا را می‌شکافت. صدای گام‌های او را از پشت سرم شنیدم. دستش را روی شانه‌ام فشرد، با صورتی خیس و دلگیر سر چرخاندم و به چشمان اشک‌آلود و نادم او زل زدم. با تاثر چشم بست و حرفی نزد. اشک‌هایم چون قطر‌ه‌قطره‌ی باران از صورتم فرو ریختند. هق‌هق‌کنان نالیدم: -‌ هیچ...
  4. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    صدایش از بغض مردانه‌ای لرزید و ادامه داد: -‌ خیال می‌کردم پدرم و حمیرا هم در جستجوی شما هستند، سر همین بود که به آنها اعتماد کرده‌بودم و خودم شخصاً نشانی از خانواده خاله نگرفتم. چه می‌دانستم فروغ! چه می‌دانستم بابا هم مرا دارد بازی می‌دهد! تا اینکه حمیرا به ایران آمد و گفت در سفر اخیرش به لندن،...
  5. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    پشت تپه‌های خاکی ایستادم و طلبکار با قلبی پر آشوب به چهره‌ی حمید زل زدم که در این سال‌ها تغییر کرده‌بود. نور خورشید از روبه‌روی او می‌تابید و دو شیار عمیق میان دو ابرویش نقش زده‌بود. ته‌ریش‌هایش چهره‌ی دیگری به او داده‌بودند و دیگر از آن جوانک خام کروات‌زده خبری نبود. لباس‌های جبهه در تنش خوش...
  6. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش چون پتک سنگینی بر سرم می‌کوبید. دستم را وحشیانه از دستانش کشیدم و از فرط استیصال سرم را میان دو دستم گرفتم و با گام‌های لرزانی به عقب رفتم. سکوت تلخ میان ما را صدای گریه‌هایم می‌شکست. درحالی که مثل ابر بهار اشک می‌ریختم گفتم: -‌ به خدا که کذب محض بود. نزدیک کریسمس آن سال...
  7. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    بغضم ترکید و صدای گریه‌هایم طنین انداخت. متاثر سر به زیر انداخت و دستش را سوی من دراز کرد اما با دلخوری دستش را پس زدم و دردمند نالیدم: -‌ چطور توانستی با چنین دروغی این همه سال مرا در رنج از دست دادن خودت هزاران‌ بار با بی‌رحمی بکشی! حیران به چشمان من زل زد، درحالی که چون ابر بهار می‌گریستم...
  8. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    همان‌ لحظه کسی به بازویم چنگ انداخت و مرا سوی خود گرداند. چهره‌ی بهت‌زده زَری در قاب خیس بارانی چشمانم نشست که با حیرت به من و حمید نگاه می‌کرد. میان گریه نالیدم: -‌ حمید... . اما گریه‌هایم مجال ادامه دادن حرفم را ندادند. در آغوشش فرو رفتم و از ته دل گریستم نالیدم: -‌ زری! تو را به خدا بگو که...
  9. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    چون فنر از جا پریدم و سراسیمه بازویش را در چنگ گرفتم و گفتم: -‌ رزمنده؟ کو؟ کجاست؟ بهت‌زده از حرکت من گفت: -‌ آرام باش دختر! بیرون منتظر است. قلبم در سینه غوغا به پا کرد. چیزی به قلبم چنگ زد و ندایی در وجودم به فریاد درآمد! دیگر حال خودم نبودم، سراسیمه زری را پس زدم. حسی در قلبم می‌جوشید و بالا...
  10. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    خواستم مخالفت کنم که بر سرم دیوانه‌وار فریاد زد: -‌ کدام احمقی تو را به اینجا آورده؟ زودباش از اینجا برو! خیال کردی اینجا خانه‌ی خاله است که سرت را پایین انداختی و به اینجا آمدی؟! هرچه زودتر از اینجا برو! با سماجت فریاد زدم: -‌ باید او را پیدا کنم. لشکر چهارده کجاست؟ او با فریاد پر جذبه و...
  11. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    در همین لحظه یکی از رزمنده‌ها صدایش کرد، او از کنارم رفت و با او مشغول صحبت شد. معطل نکردم و با حرص ل*ب به هم فشردم و به بیرون از بیمارستان دویدم. نگاهم را به آمبولانس دوختم، هر طور شده باید به خط می‌رفتم. سوی آن با احتیاط رفتم. اطراف را نگریستم و همین‌که موقعیت را مناسب دیدم با عجله پشت آن را...
  12. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    دیگر حرفش را نشنیدم، او را وحشیانه پس زدم و سوی آن رزمنده‌ای که حمید او را با خود آورده‌بود، رفتم. سراسیمه خودم را روی تختش انداختم اما بیهوش و تحت مراقبت و آماده‌ی انتقال بود. مستاصل به چهره‌ی استخوانی و پر از خراشش نگریستم و درمانده نالیدم: -‌ آه خدا... یک نفر بگوید این مرد مال کدام گردان است؟...
  13. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    با صداهای اطراف کم‌کم هوشیار شدم. چشم گشودم و خودم را روی تخت دیدم که پرده‌ای، مرا از دنیای اطراف جدا کرده‌بود. گیج و منگ چشمانم در اطراف می‌چرخید و جز دیوارهای که از کیسه‌های شنی ساخته شده‌بودند، چیزی در اطرافم دیده نمی‌شد. بهت‌زده، بی‌آنکه بدانم چطور به آن حال افتادم، اطراف را دقیق‌تر نگریستم...
  14. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    برای لحظه‌ای خیال کردم موشک به بیمارستان صحرایی خورده‌است. همه در بهت روی زانوانشان خم شده‌بودند و با چشمانی گرد و وحشت‌زده به سقف بیمارستان خیره شده‌‌بودند. همین‌که خطر از سر گذشته‌بود، دوباره با عجله دستم را از پایه تخت بیمارستان گرفتم و از روی زمین بلند شدم. به کیسه سِرم چنگ زدم تا سوی رزمنده...
  15. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    یک هفته از آن روز گذشت و امروز آتش جنگ در خط مقدم سنگین شده‌بود. از صبح پشت سر هم رزمنده‌های زخمی را می‌آوردند و بیمارستان جای سوزن انداختن نداشت. تعدادی از بچه‌ها، زخمی‌های بدحال را تا بیمارستان شهری همراهی می‌کردند. اوضاع بیمارستان آشفته‌بود و هر از گاهی صدای مهیب ترکیدن توپ و تانک‌ها، زمین را...
  16. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    اطراف را نگریستم و دعا می‌کردم هر چه زودتر به شهر برسیم. تا زمانی که برسیم ل*ب‌های او را با پارچه‌ی خیس مرطوب می‌کردم تا شاید کمی از عطش او کاسته شود. وقتی بالگرد به زمین نشست عده‌ای با برانکارد منتظر او بودند و با دادن اطلاعات درباره شرایطش او را تا اتاق عمل همراهی کردم و دوباره با آمبولانس به...
  17. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    حال رزمنده مساعد نبود و پیوسته از جمجمه‌ی شکسته‌اش خون فواره می‌زد. چفیه بسته‌شده روی سرش، از خون پر شده‌بود. دستم را وحشت‌زده روی محل زخم گذاشتم و سراسیمه تخت را مقابل چشمان بهت‌زده‌ی فردین حرکت دادم و تا بیمارستان دوان‌دوان تخت را کشیدیم. با هجوم دکترها و پرستارها مقابل تخت و وضعیت اورژانسی او...
  18. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    حرفش بر تعجبم افزود، با عجله پانسمان رزمنده را بستم و برای خاموش کردن عطش کنجکاویم بیرون رفتم، اطراف را گیج و سردرگم نگریستم که صدای آشنایی روح را در تنم رقصاند. یک آن چون شاخه‌ی ترد و خشکی اسیر باد به خود لرزیدم. حیرت‌زده سر چرخاندم و فردین را دیدم. تا چند ثانیه در حال خودم دست و پا می‌زدم. او...
  19. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    سری تکان داد و گفت: -‌ آقاجان هر روز یک پایش سپاه است که شاید ردی از او پیدا کند و مادرم هم خیال می‌کند زنده‌است، اما همرزمانش می‌گفتند خودشان او را دیدند که گلوله‌ی تانک محل سنگرش را هدف گرفته‌بود و برادرم با خاک و خون یکی شده‌بود اما در آن وضعیت هیچ‌کَس فرصت نکرده‌بود جسد برادرم را... ...
  20. ژولیت

    برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

    هفته‌ی پیش زهره‌خانم نامه‌ی فروزان را برایم به جبهه فرستاده‌بود که مثل همیشه فروزان در نامه‌هایش التماس می‌کرد دست از لجبازی بردارم و به لندن برگردم؛ حتی می‌گفت دیگر مرا تحت فشار قرار نمی‌دهد که با ارسلان یا کَس دیگری ازدواج کنم و فقط می‌خواست برگردم. بیچاره خبر نداشت من در جبهه‌ها مشغول خدمت...
عقب
بالا پایین