داخل بیمارستان شدند و نگاهم را دنبال خودشان کشیدند. از دور آمبولانس را دیدم که میآمد. حتم داشتم باز چند رزمنده زخمی برایمان آوردهبود. با عجله سمت بیمارستان رفتم و برانکاردها را جلو گذاشتم. ماشین که ایستاد، گرد و غباری به پا کرد و به دنبالش رانندهی اصفهانی که اصالتاً اهل نجفآباد بود، پیاده شد...
با لرزیدن زمین در زیر بدنم و صدای مهیبی به یکباره چهار ستون بدنم لرزید. سراسیمه و وحشتزده از خواب جهیدم. با صدای نفسهایی که ته سینهام از ترس گره خوردهبودند و چشمانی که از سر وحشت داشتند از کاسه درمیآمدند، گیج و منگ و مضطرب اطراف را نگریستم. تمام بدنم چون پیکر بیدی در پنجهی طوفانی میلرزید...
بعد از گذراندن ایام کسالتبار عید اینبار برای خدمت داوطلبانه به بیمارستانهای صحرایی خوزستان اعزام شدم. جایی که نزدیک به خط مقدم و زیر آماج حملات آتش و گلولهی دشمن بود. بنابراین رفتنم با پای خودم و برگشتنم منوط به خواست خدا و تقدیر بود. قبل از رفتن به سر خاک امیرحسین و حمید رفتم. در کمال تعجب...
هشتماه از آمدنم به ایران میگذشت، بالاخره یک هفته بعد از خواستگاری ارسلان، زندگی و رفاهم را در لندن رها کردم و بیخبر به ایران پا گذاشتم. آه، از آن زمان که پایم خاک تهران را لم*س کرد گویی که آغو*ش گرم مادرم به رویم گشوده شدهبود و عطر و نسیم دلکشاش چون دستان نوازشگرانهی مادرم چهرهام را نوازش...
حرفی نزدم. او شانهام را فشرد و گفت:
- من حتی تا ماههای اول زندگی ایرج را دوست نداشتم و همیشه از تو دلخور بودم و خیال میکردم وجود تو سبب شد که حمید هیچگاه مرا دوست نداشتهباشد اما واقعیت این بود که آن مرحوم از کودکی با عشق تو عجین شدهبود، حتی در خاطرات فرحزاد همیشه سربهسر تو میگذاشت و...
چشم با ناراحتی به هم بستم و نفس لرزانم را بیرون راندم، او مرا مجبور کرد که روی تخت بنشینم. با گامهای کشیده دستم را گرفت و مرا سوی آن کشاند. روی تخت ولو شدم. او کنارم نشست و دستانم را در دستش گرفت و بیآنکه حرفی بزند به من زل زد. سکوتی میان ما دیوار ساخت. او دستم را فشرد و به نرمی گفت:
- فروغ...
خشم در وجودم شعله دواند و دیوانهوار بر سرش فریاد کشیدم:
- راحتم بگذار!
سکوت سنگینی بین ما حکمفرما شد که تنها با صدای گریههای وحشتزده مهرو میشکست. خاله زودتر از بقیه که مثل یک تماشاچی گویی فیلم هیجانانگیزی را میدیدند به خود آمد و به طرف ما دوید، بغض فروزان ترکید و صدای گریههایش در...
با انکار ایرج همهمهای شد و ایرج پرسید:
- رامین این را از کجا پیدا کردی؟
رامین که تازه گریه کردنش تمام شدهبود، گفت:
- کیف خاله فروغ از روی صندلی پایین افتاد و این جعبه از کیفش بیرون آمد.
سرهای همه همزمان سوی من چرخید. آب دهانم را به زحمت قورت دادم و نگاه مستاصلم روی چهرهی بهتزده تکتک...