نتایح جستجو

  1. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    وارد سالن که شد از دیدن صحنه‌ی پیش‌ رویش خون در رگ‌هایش یخ بست. قادر درحالی که یقه‌ی پیراهن سامان را میان مشتش گرفته ‌بود غرید: - تو چی‌کاره‌ای که واسه‌ی من تعیین می‌کنی حق دارم پسرم رو ببرم پیش خودم یا نه؟! وحشت‌زده قدمی به سمتشان برداشت. سامان تقریباً یک سر و گردن از قادر بلندتر بود و می‌دانست...
  2. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - اما اگه آقا قادر ازتون شکایت کنه پلیس میوفته دنبالتون، اون‌ وقت هر جا که برین پیداتون می‌کنن و حتی ممکنه به‌خاطر این کار بندازنتون زندان. کلافه دستی به صورتش کشید. امیرعلی انگار قصد کرده ‌بود دیوانه‌اش کند. - نرو پری‌ جان؛ من و امیرعلی یه فکری برای مشکلت می‌کنیم. به سامان نگاه کرد. در نگاهش...
  3. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نگاه پر از خشمی به امیرعلی که در سکوت نظاره‌شان می‌کرد انداخت. - چیه نکنه انتظار دارین ساکت بشینم تا رفیق محترمتون برادرم رو دو دستی تقدیم قادر بکنه؟ امیرعلی اخم درهم کشید. - چی دارین میگین پری‌ خانوم؟ من فقط جواب سؤال‌هاتون رو دادم؛ اشتباه کردم؟ با حرص سر بالا...
  4. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    لبخندش از فکری که در سرش می‌گذشت عمق گرفت‌. - واسه‌ی این‌که می‌خوایم بریم مسافرت. پسرک متعجب و با ذوق پرسید: - مسافرت؟ کجا؟ رو به پرهام چرخید و همراه با تکان سرش گفت: - کجا دوست داری بریم؟ پسرک لحظه‌ای فکر کرد. - بریم همون جایی که اون دفعه با خاله رزی رفتیم، همون خونه که توش مرغ و خروس و یه حوض...
  5. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    تندتند پله‌ها را بالا رفت. صدای صحبت و بحث امیرعلی و سامان را می‌شنید، اما اهمیتی نمی‌داد. از چیزی که می‌ترسید به سرش آمده‌ بود و دیگر حتی اگر دنیا بر سر مردمش هم آوار می‌شد برایش اهمیتی نداشت. وارد اتاقشان شد و پشت در روی زانوهایش نشست. هنوز صدای بحثِ امیرعلی و سامان را می‌شنید. در خودش مچاله...
  6. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - یعنی چی؟! من پرهام رو بزرگ کردم، من همیشه مراقبش بودم. حالا به همین راحتی قانون حضانتش رو میده به یه مرد دیوونه که حاضر بود زن و بچه‌اش رو هم واسه در آوردن پول موادش بفروشه؟! امیرعلی میان حرفش گفت: - اگه واقعاً مطمئنین که آقا قادر مشکل عصبی یا روانی داره می‌تونین برین دادگاه، اما اینکه میگین...
  7. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با پایش روی زمین ضرب گرفته‌ بود و از اضطراب به جانِ پوست‌های دور ناخنش افتاده ‌بود‌. - نمی‌خواین بگین چیشده که سامان اون موقعه‌ی صبح به من زنگ زد و گفت شما می‌خواین من رو ببینین؟ مشکلی براتون پیش اومده؟ سر بالا گرفت و به امیرعلی که آرام و خونسرد پیش رویش نشسته ‌بود و مثل تمام دفعاتی که او را...
  8. سایه مولوی

    تولد 🔸تاریخ تولد کاربران🔸

    منم ۱۰ آذر ۸۲
  9. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - اما من نمی‌خوام بخوابم. سامان شانه‌هایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد. - یکم بخواب، بهت قول می‌دهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته. درحالی که آرامبخشش کم‌کم اثر می‌کرد و چشمانش روی هم می‌رفت گفت: - پرهام بیدار میشه. سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد: - من حواسم بهش هست؛ تو بخواب. سرش که...
  10. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظه‌ای بنشیند، اما نمی‌توانست. از حرف‌های قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم آرام و قرار نداشت. - بیا یه دقیقه بشین اینجا. روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی بره*نه‌ی سامان زد و ملتمسانه گفت: - به آقای تقوی زنگ...
  11. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    از سؤال پرهام جا خورد. پسرک همیشه عادت داشت هنگام قصه گفتنش سؤال کند، اما این سؤال برای یک پسر چهار ساله زیادی عجیب به‌ نظر می‌رسید؛ با این‌ حال سعی کرد تعجبش را در چهره‌اش نشان ندهد. - معلومه؛ همه‌ی پدر و مادرها بچه‌هاشون رو دوست دارن. پسرک باز پرسید: - پسر شجاع هم پدرش رو دوست داشت؟ مات و...
  12. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    پرهام را روی تخت خواباند و خودش لبه‌ی تخت نشست. آرام کفش و جوراب‌های پرهام را از پایش بیرون آورد و آن‌ها را روی عسلیِ کنار تخت گذاشت. صورتش را بین دستانش گرفت و نفسش را لرزان بیرون داد. فکر رفتن پرهام دست از سرش برنمی‌داشت. با این که حرف‌های سامان کمی دلگرمش می‌کرد، اما می‌دانست که قادر آدم حرف...
  13. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    قادر ایستاد و نگاهش را به او که فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت دوخت و آرام گفت: - من نمی‌خوام پرهام رو ازت بگیرم؛ تو هم می‌تونی باهامون بیای. بازویش را از میان پنجه‌ی سامان بیرون کشید و قدمی به قادر نزدیک شد. - من نمی‌تونم باهات بیام؛ اینجا خونه‌ی پدرمه، پدرم الان به من نیاز داره. قادر سر تکان داد...
  14. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - خب؛ چیکار داری حالا؟ قادر نگاهی به ماشین سامان و خودش که دست به سینه زده و تکیه زده به بدنه‌ی ماشینش ایستاده ‌بود انداخت و پرسید: - پرهام خوبه؟ بی‌حوصله دستی به پیشانی‌ دردناکش کشید و گفت: - واسه پرسیدن از حال پرهام تا اینجا اومدی؟ قادر سر بالا انداخت. - نه واسه بردنش اومدم. با حرص چشم درشت...
  15. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    آرام و با تردید سمت عمارت قدم بر‌می‌داشت‌. مرد ناشناس همچنان مشغول صحبت با سامان بود و صدای ضعیفی از صحبت‌شان به گوشش می‌رسید و حدس می‌زد که مشغول جروبحث باشند. کمی جلوتر رفت، صورت مرد که روبه‌روی سامانی که پشت به او ایستاده‌ بود کم‌کم برایش واضح شد. با دیدنش آن هم جلوی عمارت قدم‌هایش سست شد، او...
  16. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    نگاه از پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته‌ بود گرفت و شقیقه‌هایش را با سرانگشتانش فشرد. دستانش را تا روی استخوان‌های فکش امتداد داد. بیشتر از هر چیز از سؤال و جواب‌های دوقلوها خسته بود و سرش به حد انفجار درد می‌کرد. سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. خسته بود، اما خستگی‌اش به...
  17. سایه مولوی

    همگانی [ الآن چه احساسی داری؟ ]

    دلم یکم حس استقلال می‌خواد... یکم این‌که حس کنم منم یه انسان مستقلم و می‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم ولی نمیشه... نمیشه تا وقتی که برای کوچیک‌ترین کارهم هم مجبورم از خانواده‌ام اجازه بگیرم. چرا اینجوریه؟ چرا یه پسر حق داره هر وقت که دوست داشت بره و هر وقت دوست داشت بیاد و هر کاری دلش خواست بکنه...
  18. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آنها سمت ورودیِ شهربازی می‌رفتند گرفت و به سامانی که کلافه و عصبی به‌نظر می‌رسید نگاه کرد‌. - زیاد بهشون نمیاد که افسرده شده‌باشن‌. سامان پوزخند زد. - این دو تا اعجوبه افسردگی نمی‌دونن چیه. کمی من‌ومن کرد...
  19. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    دستانش را دور پرهام حلقه کرده‌ بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی می‌کرد و مثل همیشه به آغو*ش او پناه برده‌ بود. خودش هم کمی غریبگی می‌کرد، اما دخترها برعکس او و پرهام طوری راحت رفتار می‌کردند که انگار چندین سال است او را می‌شناسند. - میگما پری‌جون تو چند سالته؟ سامان پری‌جون غلیظی که یکی از دخترها...
عقب
بالا پایین