نتایح جستجو

  1. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    حالا علاوه بر کاری که خودش با زندگیِ احتشام کرده‌ بود باید شرمندگیِ پنهان‌کاری‌های مادرش را هم به دوش می‌کشید انگار. چشم بست و پیشانی‌اش را به شانه‌ی لاغر و ظریفِ عاطفه چسباند. لم*س آغوشش خوب بود و دستانی که سرش را نوازش می‌کرد مادرانه بود. هنوز در حال و هوای خودش بود که صدای ناز و ظریفِ یکی از...
  2. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    کمی بعد داخل کوچه‌ای پیچیدند و سامان ماشین را رو‌به‌روی آپارتمان بزرگ و بلندی متوقف کرد. - اینجاس؟ سامان سر تکان داد و گفت: - آره؛ خونه‌ی عمه عاطفه‌اس. قبل از این‌که به‌خاطر کار شوهرش برن شیراز اینجا زندگی می‌کردن. پس از آن در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. از پنجره نگاهی به سامان که با موبایلش...
  3. سایه مولوی

    نظرسنجی | نظرسنجی مسابقه دروغ سیزده |

    عنوان: نابودی زمین گیج و عصبی تمام طول خانه‌اش را قدم زده بود. موبایل در دستان به عرق نشسته‌اش خیس شده و مردمک‌های لرزانش بر روی پیامک سارا دو دو می‌زد. باورش نمی‌شد؛ چطور ممکن بود این اتفاق بیفتد؟! چطور ممکن بود زمین در معرض نابودی باشد؟! باز هم پیامک سارا را خواند «دو روز دیگر قرار است یک...
  4. سایه مولوی

    اطلاعیه درخواست نقد اولیه شورا | رمان

    اگر رمان من نقد نشه امکان اعلام اتمامش نیست؟
  5. سایه مولوی

    اطلاعیه درخواست نقد اولیه شورا | رمان

    بله ستاره سربی منتقد بودن.
  6. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    پوزخندی زد و گفت: - یه دختر فقیر و بیچاره رو چه به طلا و جواهرات؟! تلخندی زد و ادامه داد: - این رو قادر گفت، اون‌ موقع که به زور از گردنم درش آورد تا ببره بفروشتش و اون رو خرج مواد خودش و رفیق‌هاش بکنه. نگاهی به سامان که مات و مغموم مانده‌بود انداخت و به تلخی گفت: - می‌بینین؟ ته تموم خاطره‌های...
  7. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    لبخند تلخی زد. این یک خاطره‌اش را خوب در حافظه‌اش ذخیره کرده‌ بود. - به نظرم عشق مقدس‌تر از چیزیه که بشه اسمش رو روی هر احساسی گذاشت، اما اگه منظورتون اینه که تا حالا از کسی خوشم اومده؟ باید بگم بله. سامان کج‌خندی زد. - جداً؟ خب تعریف کن ببینم سلیقه‌ات چطور بوده؟ سربه‌زیر انداخت و خنده‌ی آرامی...
  8. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    لبخند تلخی زد. تفاهم مادرش با احتشام انگار بیش از این‌ها بود. فقط نمی‌فهمید چه چیزی مادرش را با آن‌ همه عشق و علاقه وادار کرده ‌بود تا این‌چنین دروغ بگوید و زندگی‌ او و احتشام را به بازی بگیرد؟! سرش را با تأسف تکان داد و با ناراحتی گفت: - هنوز هم باورم نمیشه که مادرم این همه بهم دروغ گفته‌ باشه...
  9. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    همچنان درحال کلنجار رفتن بود تا خودش را با کمک لبه‌ی کابینت بالا بکشد که دو دست روی پهلوهایش نشست و او را به راحتی بالا کشید‌. برای یک لحظه‌ جا خورد، اما ذهنش تندتند پردازش کرد؛ در این موقع از شب چه کسی می‌توانست به آشپزخانه بیاید و او را به سبکیِ یک پر از زمین بلند کند؟ در ذهنش اسمی جز سامان...
  10. سایه مولوی

    تولد تولدت مبارک زهرا جانم🌸🤍| Zizi

    تولدت مبارک زهرا جانم🎈🌹💕🎉💕🌹🎈🎉
  11. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    پرهام را در‌آغوشش تنگ فشرد و بوسه‌ای بر روی موهایش که هنوز بوی شامپو بچه می‌دادند زد. پسرک در خواب غلتی زد و بیشتر خودش را در آغوشش جا کرد. با دست آزادش موهای نم‌دارش را از روی گردنش کنار زد. پسرک را به حمام برده‌ بود، یک ساعتی با هم آب بازی کرده ‌بودند و سعی کرده‌بود مثل قبل رفتار کند؛ مثل همان...
  12. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    دستی به تنه‌ی درخت بادام کشید و شکوفه‌های کوچکِ روی شاخه‌هایش را از نظر گذراند. شکوفه‌های کوچک و تازه جوانه‌زده بر روی شاخه‌ی تمام درختان باغ خودنمایی می‌کرد و آمدن بهار را نوید می‌داد‌، اما زندگی او زیاد حال و هوایی از بهار نداشت. شمارش زیر لبی‌اش که تمام شد چرخید و بلند گفت: - قایم شدی؟ دارم...
  13. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با بغض نالید: - بابا منم یه دخترم؛ منم احساس دارم! منم گاهی خسته میشم. کم توی زندگیم مصیبت نکشیدم که حالا متهمم می‌کنی به ضعیف بودن! با هق‌هق و فریاد ادامه داد: - آره اصلاً من ضعیفم! خسته شدم از این‌که این همه مدت بار یه زندگی رو به دوش کشیدم. خسته شدم از این که هر بلایی سرم اومد دم نزدم و تحمل...
  14. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    دستی به زانویش که هنوز درد داشت و کمی هم می‌سوخت، کشید. در بیمارستان که بودند، پرستارها زخم زانویش را پانسمان کرده‌ بودند. فکر کرد کاش کسی هم بود تا بتواند قلب زخمی و شکسته‌اش را مرهم بگذارد یا اعتمادش که نابود شده ‌بود را از نو بسازد، اما ممکن نبود. درد زانو و قفسه‌ی سینه‌اش خوب می‌شد، اما درد...
  15. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با شنیدن سروصدایی چشم باز کرد. نور شدیدی که به صورتش می‌خورد، باعث شد که لحظه‌ای چشمانش را ببندد. صدای امیرعلی را می‌شنید و انگار که داشت اتفاقات رخ داده را برای کسی شرح می‌داد. - از همون موقع که از زندان اومد بیرون حالش خوب نبود. رسوندمش خونه و رفتم یه دوری زدم، بعد هم یه زنگ به خونه‌تون زدم تا...
  16. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    همین که از در بیرون زد و وارد باغ شد، پاهایش سست شد و تنش بر روی زمین آوار شد. درد در کاسه‌ی زانویش پیچیده ‌بود و خیسیِ خون را روی قسمتی از زانویش حس می‌کرد. صورتش رو به کبودی می‌رفت و دستش بیش از پیش برای بلعیدن ذره‌ای اکسیژن به گلویش چنگ می‌زد. کاغذها را میان مشتش فشرد. با این‌همه هنوز ذهنش...
  17. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با دیدن وسایل داخل کمد دهانش از تعجب باز ماند. کمد پر بود از لباس‌ و کفش‌های کوچکِ دخترانه که نو و دست نخورده باقی مانده‌ بودند. لباس‌ها و کفش‌هایی با طرح و نقش‌هایی مختلف که اغلب صورتی، سفید و نارنجی بودند. در میان آن‌ها نگاهش روی جعبه‌ای مخمل و زرشکی‌رنگ که شبیه به جعبه‌ی جواهرات بود ثابت...
عقب
بالا پایین