به روبهروی عمارت که رسیدند، بیآنکه اجازه بدهد ماشین کاملاً بایستد و یا حتی برگردد و از امیرعلی تشکر یا خداحافظی بکند، از ماشین بیرون پرید. برایش مهم نبود که امیرعلی دربارهاش چه فکری خواهد کرد؛ آنقدر ذهنش مشغول شنیدههای ضد ونقیضش بود که نمیتوانست روی چیز دیگری تمرکز کند. تمام طول باغ تا...
به قدمهایش سرعت داد و به بوق ماشینهایی که از کنارش میگذشتند هم توجهی نشان نداد. فقط میخواست برود و از این مکان نفرین شده دور شود. بازویش که از پشت کشیده شد، ایستاد و با شدت به عقب چرخید.
- حواستون کجاست پریخانوم؟ چرا راه افتادین وسط خیابون؟ کیف و وسایلتون رو چرا نبردین؟
گیج و منگ به...
سرش را با ناراحتی و تأسف تکان داد.
- ولی یه روز صبح زود از خونه رفت بیرون و تا نصفه شب نیومد. از نگرانی تموم شهر رو دنبالش گشته بودم و شب دست از پا درازتر برگشتم خونه و دیدم که پری برگشته. خواستم سرش داد بزنم و باز خواستش کنم که کجا رفته و چرا بهم خبر نداده، ولی اون حرفی زد که مات موندم. بهم...
احتشام دم عمیقی گرفت و ادامه داد:
- توی همون بحثمون از دهنم در رفت و بهش گفتم هر کاری که کردم برای این بوده که بهش علاقه داشتم. اونموقع هیچی نگفت؛ ولی رفت و دیگه سرکارش برنگشت. با خودم نشستم و فکر کردم. تصمیمم برای ازدواج باهاش جدی شده بود. با پدر و مادرم دربارهاش صحبت کردم تا برام برن...
دم عمیقی گرفت. نمیفهمید ادامهی داستان احتشام چه میشود و کمکم داشت کلافه میشد از حرفهایی که نمیدانست راست است یا دروغ.
- توی جنگ و جدل با خودم افتاده بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم. نه میتونستم به اون دختر نزدیک بشم و نه فراموشش کنم. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم؛ با عاطفه که اون...
احتشام نفسش را عمیق بیرون داد.
- باشه.
پس از کمی مکث، ادامه داد:
- تو از خیلی چیزها خبر نداری، همونطور که من از خیلی چیزها سر در نمیارم.
لبخند بغضآلودی زد و با حرص گفت:
- من از همه چیز خبر دارم؛ از اینکه شما من و مادرم رو نخواستین، از اینکه مادرم رو طلاق دادین تا با همسر دیگهتون زندگی...
به جلوی در زندان که رسید، امیرعلی را دید که منتظرش ایستاده بود. با دیدنش به یاد حرف سامان افتاد و اخم محوی به صورتش نشست. سرد و سنگین سلامی گفت و امیرعلی مثل همیشه محترمانه و همراه با خم کردن سرش جوابش را داد و پرسید:
- چادر همراهتون هست؟
سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفته...
خیره به تصویر خودش در آینهی ب*غل ماشین سامان، دست برد و شال خاکستریرنگش را جلو کشید تا موهایش که حالا تا اواسط ریشه مشکی شده بودند را بپوشاند. آنقدر در این چند وقت گرفتاری و مشکل داشت که از یاد برده بود، موهایش را رنگ بگذارد و حالا همان رنگی بودند که دوستش نداشت. آهی کشید و نگاه از تصویر...
با پشت انگشت اشارهاش چند تقه به در زد و «بفرمایید» گفتن سامان را که شنید، در را گشود.
- سلام.
سامان روی تخت نشسته و مشغول خشک کردن موهای مرطوبش بود. با دیدن او که میان چارچوب در ایستاده بود، جواب داد:
- سلام؛ بیا تو.
سربهزیر وارد اتاق شد. سعی میکرد نگاهش به بازوهای عضلانیِ سامان که در آن...
سودی نفسش را آه مانند بیرون داد و لبخند تلخی به لبان سرخ رنگ و رژ خوردهاش نشست.
- وقتی به خودم اومدم که خیلی دیر بود؛ اونقدر دیر که دیگه فرصت برگشتن نبود. خلاصهاش اینکه یه کاری نکن که بعد از یه مدت پشیمون بشی از کاری که باید میکردی ولی نکردی.
ل*ب باز کرد تا حرفی برای دلداریاش بزند...
سودی دست روی دستان درهم قلاب شدهی او که به طور عصبی و مضطربانه فشرده میشدند، گذاشت و آرام پرسید:
- چی شده؟
سرش را به سمت سودی برگرداند و به چشمان خمار و زیبایش که با نگرانی به او دوخته شده بودند، نگاه کرد.
- احتشام میخواد من رو ببینه.
نگاه از چشمان سودی گرفت و سر پایین انداخت و ادامه داد:
-...
روی زانو نشست و زیپ کاپشن آبیرنگ پرهام را بالا کشید.
- آخه خودت و این بچه کجا دارین میرین؟ مگه آقا سامان نگفت از خونه بیرون نرین؟
نیمنگاهی سمت طلعت انداخت و درحالی که پرهام را سمت در میفرستاد تا کفشهایش را بپوشد، گفت:
- میریم تا همین پارک نزدیک خونه تا پرهام یکم بازی کنه؛ نگران نباشین بعد...
از پشت میز صبحانه بلند شد و پشت سر سامان به سمت در رفت. سامان از در بیرون رفت و او تکیه به در زده، غرق در فکر و بیحواس به سامان که خم شده و مشغول پوشیدن کفشهای چرمش بود، خیره بود.
- من دارم میرم؛ کاری نداری؟
با سوال سامان از فکر در آمد. سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد و پرسید:
- دارین میرین...
سرش را به طرفین تکان داد. تقصیر او بود. او باید جای احتشام به زندان میرفت. نباید این بلا بر سر احتشام میآمد.
- همش تقصیر منه؛ اگه نیومده بودم اینجا، اگه اون مدارک رو برنمیداشتم، اینجوری نمیشد.
با بغض و گریه ادامه داد:
- آخه چرا نذاشتین برم و همه چیز رو به پلیس بگم؟ چرا نذاشتین گندی که زدم...
با نگرانی و اضطراب، طول و عرض سالن را قدم میزد. بیشتر از سه ساعت بود که سامان همراه با امیرعلی برای رسیدن به دادگاهِ احتشام از خانه بیرون زده بودند و هنوز خبری از آنها نبود. برای چندمین بار شمارهی سامان را گرفت و باز هم صدای زنی که خبر از خاموشی موبایل میداد، در گوشش پیچید. پوفی کشید و با...
- یه کلاه و شال گردن برای برادرم.
سامان با ابروهای بالا رفته به چهرهی او که با نور کم دیوارکوبها روشن شده بود، نگاه کرد و گفت:
- چرا حالا که زمستون داره تموم میشه به فکر بافتن شال و کلاه افتادی؟
باز هم نخ را دور انگشتش پیچید و بافت محکمی زد.
- خب سال دیگه میتونه از اینها استفاده کنه...
- دخترهی کمعقل من از دست تو چیکار کنم؟ دو روزه بیخبر گذاشتی رفتی نمیگی نگرانت میشم؟! اون گوشی بیصاحابت چرا خاموشه؟! دِ آخه اگه سودی نگفته بود برگشتی سرکار قبلیت که باید الان سردخونهها رو دنبالت میگشتم!
لبخند محوی زد و نخ کاموای آبیرنگ را دور انگشتش پیچید. تا به حال رزی را این همه عصبانی...
- یعنی هیچ راه دیگهای نیست؛ آخه تو که میدونی بابا با اون قلب مریضش نمیتونه توی زندان بمونه.
امیرعلی دست روی شانهی سامانی که با شنیدن حرفهای او رنگ از رخش پریده و نگرانی در نگاهش موج میزد، گذاشت و گفت:
- باید توی دادگاه از قاضی بخوایم که قرار وثیقه صادر کنه؛ اما مطمئن نیستم با اتهامی که به...
بعد انگار خودش جوابش را پیدا کرد که ادامه داد:
- اوه خدای من! پدرم چند سال پیش با یه شرکت دیگه شریک بود، اما یهو شراکتشون رو به هم زدن؛ نکنه اون شرکت مال داوودی بوده؟!
امیرعلی متفکرانه دستی به چانهاش کشید و زمزمه کرد:
- احتمالاً همینطوره.
انگشتانش را از بازی شال به موهایش رساند و موهایش را به...