نتایح جستجو

  1. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با حرف‌ها و کنایه‌های سامان، کنترلش را از دست داد و با حرص فریاد کشید: - دِ آخه به‌خاطر همون پدرتونه که من می‌خوام برم و همه چیز رو به پلیس بگم، شما که باید از خداتون باشه! سامان هم پابه‌پای او صدایش را بالا برد و داد زد: - آره از خدام بود، ولی نه وقتی که پای قول و قرارم با پدرم وسط اومد...
  2. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    از داخل کمد کیفش را بیرون کشید و از روی رگالِ لباس پالتواش را برداشت و با عجله به تن کرد. - آبجی کجا می‌خوای بری؟ سمت پرهامی که روی تخت نشسته و عروسک به ب*غل نگاهش می‌کرد، رفت و پای تخت زانو زد. - دارم میرم بیرون‌. پسرک با کنجکاوی پرسید: - من رو هم می‌بری؟ دست کوچک پرهام را میان دستش گرفت و...
  3. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    یک‌ ساعتی می‌شد که لبه‌‌ی تخت پیرزن نشسته و دستان لاغر و چروکیده‌اش را نوازش می‌کرد. نگاهش از روی صورت هم‌چنان رنگ‌ پریده‌اش تا قفسه سینه‌اش که با هر نفسش به آرامی بالا و پایین می‌شد، در رفت‌وآمد بود. حدود یک‌ ساعت از آن حال بد و به‌ قول طلعت حمله‌ی عصبی ملک‌تاج گذشته ‌بود و هنوز نگرانی‌اش بابت...
  4. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سرش را از لای در داخل آورد و با دیدنش که مثل همیشه روی تخت نشسته و نگاهش از پنجره خیره به باغ و درختانِ هم‌چنان خشکش بود، گفت: - سلام. نگاه ملک‌تاج که سمتش چرخید، قدم به داخل اتاق گذاشت و به روی پیرزن که چشمان بی‌فروغش با دیدن او براق شده‌ بود، لبخند زد. - حالتون خوبه؟ جلوتر رفت و لبه‌ی تختش...
  5. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - نه؛ راستش اومدم بپرسم که حالا می‌خواین چی‌کار کنین؟ سامان شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که کشوهای میزش را در جستجوی چیزی زیر و رو می‌کرد، گفت: - نمی‌دونم؛ فعلاً باید منتظر خبر امیرعلی بمونیم‌. نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ سامان که در فضای اتاقش‌ پیچیده‌ بود را با لذت بویید. - راستش، من شماره...
  6. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    دستی پای چشمانش کشید. گریه کردن و اشک ریختن جلوی این دو مرد را نمی‌خواست. - من مجبور شدم؛ پول لازم داشتم و اون گفت اگه اون مدارک رو براش ببرم پولی که لازم دارم رو بهم میده، ولی به خدا قسم وقتی که فهمیدم آقای احتشام پدرمه نمی‌خواستم مدارک رو تحویلش بدم؛ اما اون تهدیدم کرد که برادرم رو می‌کشه...
  7. سایه مولوی

    اطلاعیه 🔻تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان🔺

    سلام و درود اعلام پایان https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-jbr-v-jbar-sayh-mvlvy.38954/#post-317306
عقب
بالا پایین