دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی ل*بهای خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده بود و دلش نمیخواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا میزد. برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده بود.
- من میخوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که...
چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست، در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد، دوخت. چشمان قهوهایِ...
- آخجون! دوباره اومدیم پیش عمو علی و طلعتجون.
لبخند تلخی به چهرهی شاد پسرک زد و نگاهش را به کوچهی بنبستی که به آن عمارت منتهی میشد، دوخت. نمیدانست در انتهای این کوچهی پر از خانههای ویلایی و درختهای چنار و اقاقیا، در آن عمارت بزرگ که زیباییاش را برای او از دست داده بود، چه چیزی...
موبایلش را میان پنجهاش میفشرد و با دست دیگرش، موهای پرهامی که سر بر روی پایش گذاشته و خوابیده بود را نوازش میکرد. این بوقهای آزاد و کشدار کلافهاش کرده بود. بالاخره پس از چند دقیقه انتظار و یک تماس بیپاسخ، تماس وصل شد و صدای خوابآلود سودی در گوشش پیچید.
- الو؟
نفسش را با کلافگی بیرون...
وارد اتاق که شد، با دیدن خاله شیرین، مادر رزی که داخل رختخوابش نشسته و کتاب میخواند، لبخندی به لبش نشست.
- سلام خاله شیرین.
خاله شیرین با دیدنش لبخندی زد.
- سلام پری جان، خوبی؟
به سمتش رفت و سینی را روی زمین گذاشت.
- خوبم ممنون، شما خوبین؟
خاله شیرین با دستان لرزان عینک تهاستکانیاش را از...
تماس را که قطع کرد، از اتاق بیرون آمد. با دیدن پرهام و سهند که سرگرم تماشای تلویزیون بودند، لبخند تلخی به لبش آمد. سودی گفته بود: «برادرش نقطه ضعفش شده و برای او هرکاری خواهد کرد.» آهی کشید. پر بیراه هم نگفته بود؛ پس از مرگ مادرش برای آینده برادرش همه کاری کرده بود. نگاه از پسرها گرفت و به...
رزی از اتاق بیرون رفت و در را بست و نگاه او، همچنان به در بسته خیره بود. روزهای زیادی دلش خواسته بود جای رزی باشد. روزهای زیادی هم به حالش غبطه خورده بود. از اینکه مادرش را داشت؛ گرچه که بیمار و زمینگیر، اما کنارشان بود. او هم خیلی روزها آرزو کرده بود که ای کاش مادرش کنارش بود. کنارش بود...
با یادآوری آن مردک که پولش از پارو بالا میرفت و بهخاطر بیست هزار تومان پولی که گم کرده بود، کیف و تمام لباسهای او را گشته بود، پوزخندش عمق گرفت. از این دسته آدمها در زندگیاش کم نبود؛ کسانی که تحقیرش کرده بودند. کسانی که تمام غرور و احساسش را مثل سامان نابود کرده بودند. سرش را تکانی...
آرام و دست در دست پرهام از میان گلولای وسط کوچه رد شد. نگاهش از کوچهی تنگ و جوی بدبوی وسط آن تا خانههای کوچک و قدیمی در رفتوآمد بود. دلش برای این محلههای پایین شهر، این خانههای کوچک و دربوداغان و حتی مردم عجیب و غریب و خالهزَنَکش هم تنگ شده بود. دلش میخواست حالا که تا اینجا آمده...
دستش را مشت کرد. لعنتی به داوودی و خودش فرستاد. تمامش تقصیر آن مردک بود! آن مردک لعنتی با آن مدارک چه کرده بود؟ چه کرده بود که بهخاطرش احتشام باید به زندان میافتاد؟ لعنت به او! تمام اینها تقصیر او بود که برای پول وارد این خانه شده بود، اما با اینحال نمیتوانست حقیقت را بگوید. اگر سامان...
با رفتن طلعت و پرهام به آشپزخانه سامان که تا آن لحظه اخمآلود و خیره نگاهش میکرد، چند قدم جلوتر آمد و روبهرویش ایستاد. حالا و از آن فاصلهی کم میتوانست به خوبی رگهای خونی چشمانش و فشردهشدن آروارههایش بر روی هم را ببیند. آب دهانش را با ترس قورت داد. هیچ نمیدانست این مرد عصبانی پیشرویش تا...
درحالی که در یک دستش چمدان، کیف و کولهاش روی شانهاش و در دست دیگرش در دست کوچک پرهام بود، از پلهها پایین آمد. تصمیمش را گرفته بود؛ میخواست تا قبل از آمدن سامان، این عمارت را ترک کند. دیگر نمیخواست بماند؛ تا همینجا هم زیادی برای احتشام دردسر درست کرده بود. با پایین آمدنشان از آخرین پله،...
- سلام طلعت جان. من خوبم؛ بابا هم خوبه نگران نباش.
نفسش را با آسودگی بیرون داد. خوب بود که حالش خوب بود.
- خدا رو صدهزار مرتبه شکر! پس چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟
صدای تقتق چیزی شبیه به روشن کردن فندک را شنید و از ذهنش گذشت که مگر سامان هم سیگار میکشید؟!
- دکترها گفتن بابا سکته رو رد کرده؛ منتظر...