ادوارد نمیتوانست اتفاقاتی که افتاده بود را باور کند. پدرش جلوی چشمانش بود؛ همان چهره را داشت، با موها و ریشهای بلند سفید. پدر کلافه بود، درست مثل همان موقع که به او تهمت زدند.
- این پسر کیست؟ چرا آریل چنین کاری کرد؟! این انسان را تبدیل به پری دریایی کرد، چون میخواست آریستا تبدیل به کف و حباب...
ادوارد از بقیه خداحافظی کرد و حاضر شد که با ترسش از اقیانوس خداحافظی کند. آریل با تکان دادن دستش از خانوادهی براون خداحافظی کرد. دلش برای کاملیا بیشتر از همه تنگ میشد. روی شنها نوشت: "بابت این لباس زیبا و همه چیز ممنونم! امیدوارم زودتر اریک بازگردد. مراسم ازدواج را روی کشتی برگزار کنید تا من...
سلامممم🌸
مدیر خوبمونی✨️
شازده کوچولو
جای اونایی که زمان گذشته بدنیا اومدن؛ حتی زمان انسانهای اولیه
هر چند الانم هنوز امید هست✨️
آکوتاگاوا
باران
توی برف مصیبتیه بیرون رفتن😂 همش لیز میخوری
نهههههههههه به توان ۴۰۳۳۹۲۸۲۷۲۶۱۶۶
ولی خب چاره چیه
در نهایت یه خوبی هایی هم داشته هر کاری که کردم...
دروددد قشنگم
عالی ام
تو چطوری
آه، رحم کن4t_:(10t_:(-4---
مصاحبه ها، صندلی داغ ها و مسابقه ها رو خیلی دوست دارم
داداش دوستت دارم ولی رحم کنننن سوالات آتیشم زد:)))))9t_:(
از ده سالگی شروع کردم
اولیش استاد عشق بود
چه شاهکاری بود... چه شاهکاری
نویسندگی دلیل زندگی منه ولی دوبلری اعتماد به...
درود
اعلام پایان
https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D9%85-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%81%DA%A9%D8%B1.35295/page-3#post-290775
- کدام اتاق باید برویم؟
- اتاق نوزدهم.
با گشودن درب اتاق، مردی قدبلند حرفش را نصفه گذاشت و سلام کرد. او پدر آکانه بود و نمیدانست کیومی چهقدر از سوالهای مظلومانهاش، همدلیاش و دستهگلی که آورده بود احساس بدی میگیرد. کیومی نفس عمیقی کشید، زیرا با آمدن خانم و آقای آیکاوا، رشته حرفی قطع شد که...
رن جیغی کشید و روی زمین افتاد. پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند. آندو حاضر بودند برای پول دست به هر کاری بزنند، اما نتوانستند رفاقتشان با رن را تمام کنند و مانند یک قربانی رفتار کنند تا آزاد شوند.
رن یکی از بدترین روزهای زندگیاش را سپری میکرد. کیومی بهتزده به پلیسها خیره شده بود، با زبانی...
بیشترشان تلاش میکردند از دیوارها بالا بروند و شکست میخوردند. دستهایی آهنی از داخل دیوار بیرون میآمد و آنها را هل میدادند. اوسامو دواندوان جلو رفت. وقتی زیاد بالا میرفتند، برخورد محکمشان به زمین باعث آسیب دیدن استخوانها میشد.
اوسامو در حال بالا رفتن، یکی از دستهای آهنی را با دست خود...
ایزانامی از شدت شوق اشک میریخت؛ اما ل*بهای خندانش پدیدارکنندهی شادیاش بودند. رن شعلههای آتش را با کپسول آتشنشانی خاموش کرد. میدانست آدمها لحظهی از دستدادن، تازه قدر همه چیز را میدانند و لحظهی مرگ متوجه علاقههای پنهانشده در قلبشان میشوند. برای خودش متاسف بود که در سختترین شرایط،...
فشار ترس و افکار شلوغ اوسامو باعث شده بود اخم، چین و چروکهای بزرگی به چشم و ابرویش بیندازد. لرزش پاهای ایزانامی مایع را به لرزه درمیآورد. غرشهایش به جیغ تبدیل شدند.
- دیوانه! دیوانه! دیوانه! تو یک روانی هستی! کدام مخترع عاقلی چنین کاری میکند؟
پشت شعلههای آتش، رن ایستاده بود و با غم خاصی...
برای ایزانامی و اوسامو چه اتفاقی افتاد؟
وقتی از تاریکی به سمت روشنایی آمدند، نگاهشان به ساکورا افتاد که روی پل افتاده بود. رنگشان پرید و مصمم شدند او را نجات دهند، قبل از اینکه به حال و روز سولینا و هارومی دچار شود. دواندوان جلو رفتند و آمادهی حبس نفس و شیرجهزدن شدند. دیگر هیچیک از آندو...