انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
یکی از مقاماتِ استنفورد با اِد تماس میگیرد و از او میپرسد که آیا علاقهای به نگه داشتنِ این پیانو دارد یا نه. اِد میپذیرد، اما ندانسته چیزی بیش از یک پیانوی معمولی را با خود به موزهی ماوراطبیعه میآورد. اِسپرا تعریف میکند که اِد هر از گاهی صدای نواخته شدنِ...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
اِسپرا میگوید که کل موزه و تمام اجسامش، هر دو یا سه ماه یک بار توسط یک کشیشِ کاتولیک متبرکسازی میشود. آنابل اما تنها عروسکِ کالکشنِ وارنها نیست. یکی دیگر از آنها «عروسک سایه» نام دارد؛ یک زوج این عروسک مورمورکننده را در انتهای یک مغازهی عتیقهفروشی پیدا...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
گفته میشود که اگر از عروسک سایه عکسبرداری شود، عروسک همچون فردی کروگر به رویاهای کسانی که جرات خیره شده به درونِ چشمانش را داشتهاند نفوذ میکند. آن هم نه یک رویای بد معمولی. درواقع رویای قربانیانِ او بهحدی کابوسوار خواهد بود که آنها یا از ترس دچار حملهی...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
بعد از اینکه شکارچی به خانه بازمیگردد، یکی از دوستانش با اِد وارن تماس میگیرد. از قرار معلوم وارن اعتقاد دارد که این تندیس در مراسمهای شیطانپرستی مورد استفاده قرار میگرفته و مرد سیاهپوش نیز احتمالا یکی از کشیشهای دنیای شیطانپرستی بوده است. آنها تندیس...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
این از داستان برخی از معروفترین اشیای موزه. سوپراستارِ موزهی وارنها اما عروسک آنابل است. آنابل چیزی است که اکثر طرفداران با هدف دیدنِ او از موزه دیدن میکنند و تمام دیگر اشیای موزه حکمِ جذابیتهای فرعی و جانبی پیرامونِ آنابل را دارند. بنابراین اگر برایتان...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
داستان واقعی عروسک آنابل چیست؟
وقتی تلفنِ منزلِ وارنها به صدا در میآید و کشیشی با صدای نگران از آن طرف میخواهد با اِد وارن صحبت کند، به احتمال قریب به یقین یک اتفاق جدی افتاده است. این موضوع دربارهی پروندهی «آنابل» حقیقت داشت. اینبار یک کشیش از کلیسای...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
اِد وارن که با ارزیابی کشیش دربارهی اینکه چیزی با ماهیتِ منفی ممکن است در کار باشد موافق بود، درخواستِ کمک را پذیرفت. به این ترتیب، کشیش شماره تلفن و اسمِ آن دو زنِ جوان را به اِد داد. اِد بلافاصله پس از گفتوگو با کشیش، با شمارهای که دریافت کرده بود تماس...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
پرستارِ جوان، وارنها را از وسط اتاقِ پذیراییِ وسیع خانه به سمتِ آشپزخانه هدایت کرد. آنجا لـو رندل و نامزدش اَنجی کلیفتون، پشتِ میز نشسته بودند و قهوه میخوردند. دانـا وارنها را به آنها معرفی کرد، اما جوانان چیزِ زیادی نگفتند. نگاهِ جدی و نگرانشان هر چیزی...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
اِد پس از بررسی کردن آن بدون لم*س کردنش به آشپزخانه بازگشت. اِد از دانـا پرسید: «عروسک از کجا اومده؟». دانـا جواب داد: «هدیه بود. مادرم اونو به خاطر تولدِ قبلیم بهم داد». اِد کنجکاو شد: «آیا دلیلی داره که عروسک بهت هدیه داده؟». پرستارِ جوان پاسخ داد: «نه، فقط یه...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
اِد پرسید: «میشه این بخش رو یه ذره بیشتر توضیح بدی». دانـا توضیح داد: «وقتی عروسک رو به خاطر تولدم هدیه گرفتم، اون رو هر روز صبح بعد از مرتب کردنِ تختخوابم روی تختخواب میزاشتم. دستهای عروسک کنار بدنش قرار داشتن و پاهاش هم مستقیما دراز بودن؛ درست مثل همین الان...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
و البته که هر شب وقتی به خونه برمیگشتیم، دستها و پاهاش دیگه ضربدری نبودن و عروسک در حالتهای مختلف نشسته بود». اَنجی اضافه کرد: «درسته، اما عروسک کارهای دیگهای هم میکرد. اون خودش از اتاقی به اتاقِ دیگه میرفت. یه شب به خونه برگشتیم و عروسکِ آنابل روی صندلی...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
پوستری زیبا از فیلم آنابل
لورین پرسید: «چیز دیگهای هم هست؟». دانـا گفت: «بله. عروسک برامون یادداشت و پیغام میزاشت. دستخطش شبیه دستخط یه بچهی کوچک به نظر میرسید». اِد پرسید: «تو یادداشتها چی نوشته شده بود؟». دانـا جواب داد: «چیزهایی نوشته شده بود که هیچ...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
اِد یادآور شد: «به نظر میرسه یه نفر کلید آپارتمانتون رو داره و داشته سربهسرتون میزاشته». دانـا گفت: «دقیقا خودمون همچین فکری کردیم. بنابراین روی پنجرهها و درها نشونه گذاشتیم یا فرشها رو بهشکلی که اگه هرکسی وارد اینجا شد، از خودش ردی-چیزی بهجا بزاره...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
آیا دلیلِ قابلدرکی برای توضیح دادنِ حرکتِ عروسک وجود داشت؟ به خاطر همین من و اَنجی با یه زنِ میانجی تماس گرفتیم. حدود یه ماه یا شاید شش هفته بعد از شروع این اتفاقات بود». لورین: «چی فهمیدین؟». «فهمدیدیم که یه دختربچه تو این مِلک مُرده. اون هفت سالش بوده و اسمش...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
اِد حرفش را قطع کرد: «صبر کن ببینم. منظورت چیه که اون میخواست واردِ عروسک بشه؟ منظورت اینه که ازتون خواست که عروسک رو تسخیر کنه؟». دانـا جواب داد: «درسته، اینطور فهمیدیم. به نظرمون بیخطر میاومد. میدونید، ما پرستار هستیم. ما هرروز با زجر و درد سروکار داریم...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
دانـا و اَنجی با هم گفتند: «درسته». اِد پرسید: «تا حالا روحِ دختربچه رو تو آپارتمان دیدین؟». هر دو دختر جواب دادند: «نه». اِد گفت: «گفتین که یه بار سروکلهی یه چکمهی شکلاتی اینجا پیدا شد. تا حالا اتفاقِ عجیبِ غیرقابلتوضیحِ دیگهای افتاده؟». دانـا به خاطر...
انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
لـو با قاطعیت گفت: «نه، اون اتفاق وقتی که من و اَنجی با هم تنها بودیم، تو همین آپارتمان افتاد. حدود ۱۰ یا یازده شب بود و ما به خاطر سفری که روز بعد میخواستم برم، مشغولِ خوندن نقشه بودیم. اون موقع همهچیز ساکت بود. ناگهان، هردومون صداهایی رو از اتاقِ خوابِ...