با همان صدای آرام و منظماش گفت:
- مامان، هنوز برای رفتن به بیمارستان خیلی زوده!
سیمین خانم گفت:
- آخه دختر، تو هم باید دوش بگیری و هم نیمساعت لباساتو انتخاب کنی که تا اون موقع ساعت هفت صبح میشه؛ الآن هم پاشو نمازت رو بخون که آفتاب غروب میکنه!
از تخت خود برخاست و به سمت سرویس بهداشتی قدم...
هرچند میدانست که پسرش هم نگران او است و هم به حال عشقش درگیر است. نمیخواست او را مسخره کند؛ برای آن که اهلش نبود و خودش هم، چنین کاری از او بعید بود.
از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت. برای آن که حرفاش روی شهاب تأثیر بگذارد، گفت:
- فقط شهاب، باید خودت مهنا رو به دست بیاری و این...
من همان بهتر که تن به ازدواج با آرمان را بدهم؛ هرچند که تاکنون عکس او را ندیده بودم.
اخمی کردم و آهسته و استوار گفتم:
- نه! میتونی خودت سر سفرهی عقد جواب ( نه ) رو بگی تا از این فلاکت راحت بشی!
سوفیا: ولی اگه زری خانم بلااجبار به عاقد بگه خطبه رو بخونه چی؟
نفس عمیقی کشیدم و نیز گفتم:
- به جناب...
مادرش لبخندی زد.
- از چه لحاظی داری این حرف رو میزنی؟ از این که مهنا در سطح متوسط بزرگ شده و تو پولدارترین آدم دنیا بزرگ شدی این حرف رو گفتی؟ ببین آدم باید جهتهاش رو نسبت به اطرفیانش تغییر بده. همه چیز که پول، زیبایی و حسادت کردن به مال و اموال همدیگه که نیست! مهنا رو از همون بچگیش هم دختر...
کمی زبان فارسیاش را با لهجه غلیظ بیان میکرد و این بهتر بود.
- میشه بریم اتاق آقا سبحان؟
اخم کمرنگی در پیشانیاش مینشیند و سپس بدون هیچگونه حرفی برمیخیزد. من هم بلند میشوم و به دنبالش راه میروم.
در اتاق سبحان را باز میکند و سپس آن را وارد میشود. من هم پشت سر او آمدم.
روی تخت سبحان نشست...
مهشید با نگرانی، ما دونفر را نگاه میکرد و اینبار من تصمیم گرفتم به طور جدیت کامل به سبحان بفهمانم که به او علاقه دارم؛ آن هم چگونه؟ با طعنه و کنایه! پس لبخند ملیح و کمحال تحویلش دادم و نیز در همان حین، مستقیم در چشمهای آبی تیرهاش نگاه کردم.
- من هم همینطور، خیلی ملاقات خوبی هست. انتظارم...
( فصل سوم )
همهی خانوادهی پدریام به عمارت عمه زری آمده بودیم و منتظر مانده بودیم تا سبحان با عشقاش بیاید.
با بغض، دست مهشید را محکم گرفته بودم و مدام آن را فشار میدادم. بیچاره مهشید درد آن را تحمل میکرد و هیچ دمی نمیزد. وضع کنونیام را نمیتوانستم توصیف نمایم. با صدای آقا مصطفی باغبان...
حس میکردم هوای خانه و فضایش برایم خفقانآور بود و هرچه هوا را میبلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمیشنید و فقط میخواست حرف خودش را به کرسی بنشاند.
- فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان!
دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دستهایم به پاهایش...
مامان کمی تکان خورد که متوجهی شوکه شدن آن شدم.
به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت:
- هیما، چی میگی برای خودت؟
گریهام میگیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم.
گفتم:
- مامان، من علاقهای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش میکنم که یه کاری کن که...
از این فکر، پوزخندی در کنج ل*بهایم پدیدار میشود. تا در شانزده سالگی عقلات کامل نگردد، نمیفهمی که چه میگویم! کلمهی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که همکلاسیهایم مرا مسخره میکردند به خاطر بیشعوریشان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند.
باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد.
-...
به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت!
سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد.
چهقدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یکبار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم...
- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست)
با این حرفشان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فالگوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی میکرد.
عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما...
به پاهای جوگندمیاش چشم دوخت که همزاد پوست صورتاش بود. نگاهش را از آنها گرفت و به چشمهای نافذ مادرش خیره شد.
نمیدانست به مادرش چه جوابی بدهد تا بلکه دست از سر خود بردارد. نفس عمیقی کشید و نیز گفت:
- نه، داشتم میرفتم توی تلگرام تا به برسام پیام بدم که دیدم عکسش رو داخل تلگرام گذاشته.
ابروان...
شهاب نگاهی به گوشیاش انداخت و نیز او همانند مهنا، همان آهنگ مورد علاقهی مهنا را گذاشت.
- به دلم آرامش و حس میدی منو با خوبی زیادیت حرص میدی
تو مثه حادثه خبر نکرده یهو رسیدی
شدی همه دنیام بهونه شعرام ساده بگم حرفامو
دو کلوم حرف حساب باهات دارم آخه من دوست دارم
واقعاً دوست دارم قلباً دوست دارم...
چشمهایم را میبندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرفهایشان در سرم معلق میشوند و باعث میشوند که آن آلودگی سّمی در ریههایم بپیچد و باعث خفگیام شود. به طرف نیمرخ پدرم برگشتم و گفتم:
- خب چی به من میرسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من میرسه، چی به تو میرسه؟ بابا، فقط به...
از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم:
ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف میزنی؟
با همان پوزخند قبلیاش، گفت:
ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما!
مامان، زنعمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را مینگریستند.
- مثلاً تو...
نفسهایم کمکم داشت به شمار میرفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کردهام. خسته بودم و خسته!
دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشمهایم از فرط گریه میسوخت. گریههایم خشک شده بودند. کاش میتوانستم به روستای مادریام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیمام بهتر...