سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی میکرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچگاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمیکرد. هیچگاه!
صدای تگرگ آنهم در شیشههای پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانهی تنهاییام ترک میکند.
قلبم از شنیدن این حرف به درد...
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
- سبحان، تو نمیدونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمیدونی.
همانطور که سرم را برایش تکان میدادم، این کلمه را مجدد تکرار میکردم. جلوتر آمد و روبهرویم قرار گرفت.
- هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهاییهات بربیای. من میخوام برای...
در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. میخواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمیدانست که این هیمایی که روبهروی او است، از دستاش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادناش با او نمیخواهد یک کلام سخن بگوید.
با انگشت چپاش، مویی...
(فصل اول)
- خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن.
یک قطره اشک از لایهی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را میکند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردنام، خود را برای پدرم چاپلوسی کرده است...
سیمین خانم رویش نمیشد که زبان باز کند تا بلکه ماجرای مهنا را بگوید؛ اما باید اکنون مهنا را نجات بدهد.
لبخند تصنعی در لبانش زد و گفت:
- الآن میام سهیلا جان.
سهیلا خانم کمی به شک و دودلی ماند؛ ولی چشمهایش را کوچک کرد و نیز با شانهای بالا داده، سرکی به غذاهای امشب کشید. فکر میکرد کارهای سیمین...
عمویش از جای خود برخاست و به سوی حیاط به راه افتاد. مهسا و شوهرش آقا مهدی داشتند با یکدیگر صحبت میکردند و حواسشان از شهاب و مهنا پرت بود. مهنا دردش دیگر برای او طاقتفرسا بود و انگاری که مانند یک سنگ در بدن او باشد، این درد را نمیتوانست تحمل نماید. به یکباره از روی مبل برخاست و به چهرهای...
نام رمان: در ریسمان اقیانوس.
ژانر: عاشقانه.
نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه.
خلاصه:
غرق شدهام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگینتر و منفورتر میشود. مرا در اقیانوسی غرق کردهاند که در دل آنها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده میشود.
عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با...
بیخیال دلشورهاش شد و در حیاط را باز کرد و آن را بست. سوار ماشیناش شد و آهنگی از ضبط خود پلی کرد.
- یه ساعتی که خوابه
یه یادگاری که لابهلای برگای کتابه
یه علامت سوْال هنوزم بیجوابه
برمیگردی یا نه؟
نزدیک؛ اما دورم تو این شب سرد
دنبال یه روزنهی نورم
برمیگردی یا نه؟
عشق تو با من رفیقه مرحم...
مهنا با تعجب از آغو*ش شیما بیرون آمد و نیز به پشتسر خود بازگشت و به دکتری که در جلوی آن لبخند تصنعی در ل*بهایش زده بود، خیره شد.
شیما سلام داد؛ ولی مهنا با کمی مکث کردن سلامی به آن مرد داد.
مرد هم در جوابشان فقط یک سلام و یک سر تکاندادن اکتفا کرد و از کنار مهنا و شیما گذر کرد.
شیما با تعجب...
دستانش گرم بود. تپشهای قلبم تندتند میزد... رقصشان تازگیها شروع شده بود. سعی کردم بیخیال باشم؛ اما لرزشهای دستانم نمیگذاشتند و هی بر من استرس به پا میکردند.
پنبه را برداشتم و روی سطح عمیق زخمش گذاشتم. باند را برداشتم و روی زخمش پیچاندم. چشمانم را عمیق بستم تا بلکه دستانم به دستانش برنخورد...