به کافه نویسندگان خوش آمدید

با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با ما باشید

نتایح جستجو

  1. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    آرنجم را به لبه پنجره ماشین می‌گذارم و با غم شروع به کندن پوست ل*ب‌هایم می‌شوم. چرا دارد سرنوشتم یک جور دیگر تغییر می‌کند. هر لحظه رنج و غم... محمد ماشین را دور زد و پیچید داخل کوچه تنگ و استارت را زد. - پیاده شو. بدون حرف از ماشین پیاده می‌شوم و می‌خواهم جلوتر از او بروم که می‌گوید: - یه لحظه...
  2. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    داخل حیاط پارک کرده بود... سوارش شدم و به آقا مصطفی باغبان عمارت گفتم که در عمارت را باز نماید. ماشین را به حرکت در آوردم و با اشاره‌های آقا مصطفی عقب می‌آمدم. بلاخره ماشین را بیرون آوردم و چندین بار بوق زدم تا محمد از خانه بیرون بیاید... آمد بیرون و سوار ماشینش شد. - حرکت کن. با لبانی جمع و...
  3. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مرا از خود جدا کرد و سرم را میان دستانش گرفت. - منو ببین آیلار! هیچ عشقی مثل عشق بعد از ازدواج وجود نداره... باور کن. دختر و پسر مانند آتیش و پنبه‌ن. دقیق به چشمانم خیره شد. - فقط بسپرش به زمان باشه؟ کار حکمت خدا هیچی دریغ نیست آیلار... زمان همه چی رو درست می‌کنه... . با شست انگشتش، اشک‌هایم را...
  4. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    با رفتنش، محمد هم رفت. من ماندم و این خانه... مینا هم نبود که کمی با او سرگرم باشم... یک‌هو یک فکری در مغزم پارازیت انداخت. عطیه! باید به عطیه زنگ بزنم بیاید این‌جا تا برایش گیتار زدن یاد بدهم. گوشی‌ام را از میز ناهارخوری برداشتم و برایش زنگ زدم. به سه بوق برداشت. - الو سلام خواهری... . با لبخند...
  5. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    (آیلار) نگاهی به خودم در آینه انداختم. جلوی آینه آشپزخانه ایستاده بودم و منتظر بودم تا مادرم صدایم بزند تا برای خواستگارهای مزاحم چای ببرم. بغض کردم... من داشتم به خاطر پدربزرگم تن به این ازدواج کوفتی می‌دادم. خدایا داری باهایم چکار می‌کنی؟ یا رب نظری بر من سرگردان کن لطفی به من دلشده حیران کن...
  6. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    نفس‌عمیق دختر روبه‌رویم را حس می‌کردم. بی‌اهمیت به ادامه سؤال‌هایم جواب می‌دهم. - الان ایشون کجاست؟ چرا حس می‌کردم دارند چیزی را از من مخفی می‌کنند در حالی که فکر می‌کنند من خر هستم و چیزی نمی‌دانم... . دوباره سؤالم را مجدد تکرار نمودم. - الان ایشون کجاست خانم معروف؟ چند بار پلک زد تا به خودش...
  7. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    جلوی ماشین نشستم و در را بستم. آیهان بدون آن‌که دستش به فرمان ماشین بخورد، برمی‌گردد به سمتم. - یک ساعت تو اون خونه چیکار می‌کنی؟ دست به سینه نگاهش می‌کنم. - به تو مربوطه؟ چشم غره‌ای برایم رفت که اهمیتی به آن ندادم. ضایع بودنش را خوب می‌توانستم حس نمایم. نگاهم را به پنجره ماشین معطوف کردم. ماشین...
  8. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چند بار نفس‌نفس می‌زدم تا بغض‌هایم نشکند. خدا چرا همراهم نیستی نمی‌بینی که من این‌جا تنهایم. - الان دارید منو اجبار به ازدواج با پسرتون می‌کنید؟ با تعجب نگاهم می‌کند... خب چه گفتم؟ از حرف‌هایش معلوم نبود؟ - من دارم تو رو از پسرم خواستگاری می‌کنم آیلار... . وسط حرف‌هایش می‌گویم: - و من هم جوابم...
  9. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    از عصبانیت نفس ‌عمیقی کشیدم. - اما من جوابم نه هست! با خونسردی گفت: - من دیگه اونو تعیین نمی‌کنم. بلند می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. پلک می‌زنم و نگاهم را از جایی که آیهان نشسته بود، می‌گیرم. - چرا دنیا باهام اینکارها رو می‌کنه خداجون؟ *** به مادر می‌گویم: - من جوابم منفیه مامان همین که گفتم...
  10. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چشمانم را که باز کردم مادرم را کنار تختم دیدم. حوصله حرف زدن با او را نداشتم. نه آن که تلافی نمایم نه! با او قهر بودم... برای آنکه نه زنگی برایم زد نه تبریکی برای تولدم گفت. صدایش را شنیدم که پشیمان شده بود. - دخترم؟ من پشیمونم. سردردت دوباره شروع شده بود و من نباید تو رو عصبی می‌کردم. خب من اون...
  11. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    با حس آن‌ که آش تند است، سریع به طرف سینک ظرف‌شویی به راه افتاد و با عجله لیوان را پر آب کرد و یک نفس سر کشید. مزه فلفل در دهان‌اش آهسته‌آهسته از بین رفت. چشم‌هایش را بست و نفس آسوده‌ای کشید. آشی که همسایه بغلی‌اش برای او آورده بود، بسیار تند بود. همان که سرش را بالا آورد، خود را داخل آینه یافت...
  12. Nargess86

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    منم درخواست نویسنده قلم رو می‌تونم بدم؟ آخه ناظر رمان ندارم چی‌کار کنم؟ رمان تلازم
  13. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا از آغو*ش مهسا بیرون آمد و نیز به طرف سانیا برگشت. الآن که همه چیز را فهمیده بود فرصت خوبی بود که به او درس عبرتی بدهد که تا این‌گونه به هیچ‌کس نداده بود. مهنا نفس عمیقی کشید و با لحن جدی گفت: - برای این‌ که پشیمون بودی و اومده بودی عذرخواهی کنی می‌بخشمت؛ اما به شرط این‌ که... . با حس آن‌...
  14. Nargess86

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    در انجمن دیگه‌اس مشکلی نیس؟؟
  15. Nargess86

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    سلام درخواست رنک نویسنده رسمی داشتم. کافه نویسندگان کامل دارم+چهار رمان درحال تایپ
  16. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا با شوک و همان چشم‌های گشادشده‌اش، به سانیا خیره شد. آهسته‌آهسته با درک اوضاع حال، خشمگین شد و به سمت سانیا هجوم برد. یقه‌ی مانتوی کرمی‌رنگِ سانیا را گرفت و خروشید: - برای همین اومده بودی از من معذرت بخوای؟ با دست‌های صاف و کشیده‌اش، مُشتی حواله‌ی صورت سپیدمانندِ سانیا کرد و گفت: - حرف بزن...
  17. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سانیا برای نخستین‌بار در آغو*ش خواهر بزرگ‌اش پناه برد و درحالی‌ که اشک می‌ریخت گفت: - مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد. - یعنی نمی‌خوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشم‌هایش را محکم بست. دلش می‌خواست مهنا او را ببخشد؛ اما می‌خواست این حرف را از او نشنود. -...
  18. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا دست به سینه جدی گفت: - شیما بسه، ولم کن! شیما با اخم و عصبانیت گفت: - غلط می‌کنی نری! در اتاق با شتاب باز می‌شود. سانیا با اخم‌های تنیده‌اش به مهنا خیره می‌شود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره می‌شود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه می‌کند. - چیه؟ تعجب کردی؟ سانیا این حرف را با کنایه زده...
بالا