نتایح جستجو

  1. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از...
  2. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا پلکی زد و گفت: - خلاصه، کم‌کم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم. سرش را پایین انداخت. - شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهایی‌هام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق...
  3. Nargess86

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام درخواست جلد داشتم. آیا کسی هست که جواب بده؟
  4. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    (فصل چهارم) مهنا دست‌هایش را به یک‌دیگر قفل کرد و نیز گفت: - خب خانم مرادی من وقتی که بیست‌ساله بودم و می‌خواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولین‌بار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم. خانم مرادی...
  5. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگ‌اش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقاب‌ها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد: - دخترها بیاین کمک! مهسا، دختر عمه‌هایش و همین‌طور دخترعموی‌اش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه...
  6. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    می‌خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد. - صبر کن! بغض، روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بی‌خیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت...
  7. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    نگاه‌اش به عکس بالای آینه افتاد. تابلوی مادربزرگ‌اش بود. با بغض گفت: - قصدت از حرفی که شش سال پیش زدی چی بود مادربزرگ؟ این‌ که من... همسر شهاب میشم؟ پوزخندی زد. - حرفت اشتباه از آب در اومد مادربزرگ. من لایق کسایی که دوستشون دارم نیستم! لایق من همون مرگ و مسخره کردن هست مادربزرگ. بین گریه خندید...
  8. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف داد و آن‌گاه گفت: - نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟ خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ آن که او یک چیزی از خواهر بزرگ‌اش کم دارد، حسادت و کینه بود... . مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت: - گاهی اوقات...
  9. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا بین حرف‌هایش پرید: - عشق، شاید مسخره به‌ نظر بیاد، شاید به‌ جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه. سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت...
  10. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. به جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت. - می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟ سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد. اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش بره...
  11. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    (فصل سوم) فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به رقص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوص این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش...
  12. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج می‌زد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهره‌اش مشهود بود، گفت: - خانم دکتر منو ببخشید. من نمی‌دونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من...
  13. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا یادش نمی‌آمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهن‌اش تجسم کرد؛ اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک‌ آن از شدت دردِ کمرش، آخی گفت. شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شد و دست زن پرخاشگر را از دست‌اش رها کرد و به طرف دوست‌اش دوید. چشم‌های مهنا بر روی هم افتاده بود و...
  14. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت: - باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم. با انگشت‌اش خودش را نشانه گرفت. - اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم. مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و...
  15. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: - نمی‌دونم. با ورودش به آشپزخانه، ظرف‌ها را داخل سینک ظرف‌شویی قرار داد و شروع به کفی کردن آن‌ها شد. خیلی دوست داشت به شیما قضیه‌ی سانیا که خواهرش محسوب میشد را برایش تعریف کند. ظرف‌ها را آب کشید و با خودش گفت: - چی بهتر از فردا که خیلی هم عالیه. *** با شیما به طرف...
  16. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چشم‌هایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظه‌ای که از دست دادی، تقصیر اوست؛ اما نمی‌توانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را می‌دانست و سعی در پنهان همه چیز را داشت! چشم‌هایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشک‌هایش را پاک نمود و از روی صندلی‌اش برخواست و به ‌طرف دخترش...
  17. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهنا بیشتر تعجب کرد. - منظورتون چیه؟ خطی در کنج ل*ب شهاب شکل گرفت. - میشه بعداً این کلمه رو سؤال کنی؟ مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَری*د. - باشه! و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی می‌دانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که...
  18. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست. مهنا دستانش را محکم روی میله‌ی کفگیر گذاشت و شروع به هم‌زدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه! حتی برای خودش که داشت در عشقش می‌سوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد. شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به...
  19. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    به تندی اشک‌هایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند. شیما و مهسا! شیما نگاهش به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد: - بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم اون قدر خر بازی در نیار؟ هان؟ مهنا جیغ جیغش...
  20. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    شیما و مهنا دست هم‌دیگر را گرفته بودند و داشتند وارد سالن می‌شدند که با قیافه برزخی سانیا روبه‌رو شدند. مهنا صورتش را با تعجب برانگیخت و به شیمایی که با نیشخند به سانیا زل زده بود، نگاه می‌کرد. جنگ و جدال بین سانیا و شیما تمامی نداشت و این کابوسی بود که مهنا گرفتارش شده بود. نفس عمیقی کشید و...
عقب
بالا پایین