نتایح جستجو

  1. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین: - منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه... مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز... . حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه می‌کرد. شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را به طرف کج معطوف کرد: - جز... . چشمانش را بست...
  2. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد. - سانیا کیه؟ مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت: - بعداً خودت متوجه میشی. مهسا شانه‌اش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید می‌فهمید که نقشه سانیا...
  3. Nargess86

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلا درخواست جلد رو داشتم. https://forum.cafewriters.xyz/index.php?threads/rman-talazom-sydh-nrgs-mrady-khanqah.39108/ نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه
  4. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    اشک‌هایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت. - خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانواده‌ت؟ فریاد زد: - چرا؟! صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که می‌گفت: - سهیلا خجالت نمی‌کشه؟! جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم...
  5. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست دخترعمویش هانیه گرفت و شروع به هم زدن شله‌زردی شدند که برای امام‌حسین(ع) بود. چشم‌هایش را آرام بست و در دلش زمزمه‌وارانه، آن هم با حسرت گفت: - یا امام‌حسین! چرا هرچی انتظار می‌کشم، تمومی نداره؟ نکنه انتظار یک کابوس بدبختی رو دارم؟ همچنان که هم می‌زد، دعا می‌کرد...
  6. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    همه داخل عمارت بودند و فقط او و شهاب تنها در خانه عمارت بودند. بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. گوشی را از اُپن برداشت و به خواهرش مهسا پیام داد: - مهسا کماندو، من این‌جا گیر افتادم. شهاب‌ این‌جاست. میشه بیای نجاتم بدی؟ روی ارسال که زد، نفسش را آزاد کرد و چشمانش را بست. احساس کرد کسی پشت‌سر او...
  7. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    شیما به سختی بلندش کرد و با چشمانی که از آن غم می‌بارید، به مهنا خیره شد. - درکت می‌کنم، منو ببین مهنا! مهنا به چشمان قهوه‌ای سوخته‌ی شیما خیره شد. شیما از فرصت استفاده کرد و حرف اصلی را در پیش گذاشت: - بسپارش به‌‌ خدا. اون بهتر درست می‌کنه. صبر چیزیه که به آدم قدرت میده. مهنا چشمانش را محکم بست...
  8. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    همان‌طور که می‌آمد، یک‌دفعه کسی سد راهش شد و ایستاد. روبه‌رویش قرار گرفته بود. دستش را فرو در صورت مهنا کرد. با نفرت به مهنا زل زد. - چرا دست از سر شهاب بر‌نمی‌داری؟ با چشمانی گُنگ و سری که بر اثر کنجکاوی کج شده بود، نگاهش کرد. - منظورت چیه؟ سانیا تو چی می‌خوای به من بگی؟ دست مهنا را کشید و او...
  9. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    گوشی‌اش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت. با دو بوق برداشت: - الو سلام مهنا، خوبی؟ لبخندی از تهِ دل زد. - سلام بر مهسا کماندو. می‌دانست مهسا از این حرف‌ متنفر است؛ اما نمی‌توانست جلوی شیطنتش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد. مهنا گوشی را وصل کرد و گفت: - الو،...
  10. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت‌سرش در آغو*ش گرفت. مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را ب*غل کرده‌ است. مهنا را دید که با لبخند او را ب*غل کرده و چشمانش را هم بسته است. پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت: - تویی مادر؟ با خوشحالی وصف‌ناپذیر گفت: - آره مامان، منم. از ب*غل مادرش دل کند و با...
  11. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    (فصل اول) دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و داشت از پنجره‌ی کافه، خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که صدای کشیدن پایه صندلی را شنید. به کسی که این‌‌ کار را انجام داده بود، خیره شد. شیما بود، دوست، هم ‌دانشگاهی و همکارش. کسی که برای مهنا خواهر بود. شیما با لبخند می‌گوید: - حقا که واقعاً یه دکتری مهنا...
  12. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    نام رمان: تَلازُم. نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه. ژانر: عاشقانه خلاصه: عشق، چه ساده بی‌رحمانه در قلبش می‌گنجد! عشقی که دختر قصه‌ی ما به جانش افتاده است، مُهَنایی که گمان می‌کرد عشق چیزی بیهوده‌ است؛ اما پنج سال است که درگیرش است. حالا خودش را با پسرعمویی که پانزده سال از او بزرگ‌تر است، تصور...
  13. Nargess86

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام درخواست جلد رو داشتم که فکر کنم جواب منو ندادین
  14. Nargess86

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام درخواست جلد https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DA%A9%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%D8%AF-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B1%DA%AF%D8%B3-%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%87.38901/post-318399
  15. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مینا اشاره به کیکی که به دیوار پرت شده بود کرد. انگار لال شده بود. محمد نیم‌نگاهی به کیک کرد و بعد نگاهش را به من معطوف کرد. - احترامت کو؟ از حرفش اخم کردم. چطور می‌توانست از این پیرزن حمایت کند در حالی که این پیرزن مرا تحقیر کرده بود؟ کنترلم را از دست دادم و فریاد زدم: - احترام؟ بعد رویم را به...
  16. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    دختر به مادرش گفت: - سیمین‌بانو، آروم باشید این دختر زیبا از شما ترسیده... . سیمین بانو جلویم آمد: - تو کی هستی؟ محمد کجاست؟ با ترس نگاهش کردم. آب دهانم را فرو دادم و گفتم: - منو آقا محمد آورده این‌جا. الان هم که رفته خونه‌مون... . پوزخندی برایم زد: - محمد غلط کرده که یه دختر رو وارد خونه من...
  17. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    - خوشحالم که همسری مهربون مثل تو دارم... . لبخند گرم و مهربانش را روی لبش حس کردم. - منم همین‌طور... . به صورتش نگاه کردم. - چیه؟ لبخندی برایش زدم. - آخه می‌دونی وقتی تو رو نگاه می‌کنم یاد یکی از آهنگام میفتم. باورت میشه؟ تک‌خنده‌ای کرد. - از دست تو! باز رفتی تو فاز قدیم؟ سری به چیکار کنم برایش...
  18. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سرش را تکان می‌دهد و نکاتی که می‌گویم را داخل گوشی‌اش یادداشت می‌کند. بعد با ذوق می‌گوید: - خیلی دوست دارم ازت آشپزی یاد بگیرم آیلار... . لبخند گرمی برایش زدم. - پس از این بعد بیا پیشم تا بهت یاد بدم خواهری... . - باشه. محمد پایین آمد و گفت: - دخترا من دارم میرم بیرون. کار واجبی پیش اومده. روبه...
  19. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    مرا از خود جدا کرد. - واقعاً خیلی خوشگلی دختر... مثل قرص ماه زیبایی. به چهره‌اش نگاه می‌اندازم. صورتی گردمانند، ابروهایی کمانی و پرپشت، گونه برجسته و چشمانی مشکی‌رنگ. - تو هم خوشگلی... فقط خودت رو دست‌کم نگیر... اعتماد به نفستو ببر بالا... . خندید. ذوق کرده بود. - نگفتی حالا... اولین آرزوت چیه؟...
عقب
بالا پایین