خواست از آشپزخانه خارج شود که با صدای مادر شوهرش ایستاد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. ستاره خانم، دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمدهاش، به گوش دخترک رسید. کمی دلواپس شد. نزدیک رفت و از پشت، دست روی شانهاش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم...
***
ماهبانو در آن پیراهن زیتونی و آرایش سادهی روی صورتش، با وقاری خاص و غروری که موجب خودپسندی نمیشد، به خوبی شایستگی خودش را به عنوان عروس خانواده حاج حسین نشان میداد. فاتح برادر زادهی ستاره خانم، طبق تعریفهای پر آب و تاب مادرش مدرک ارشد صنایعش را به تازگی گرفته و قرار بود به همین...
***
دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودند که به میهمانی رسیدند. یک دورهمی خانوادگی ترتیب داده بودند که خان عمو همراه زن و دخترش و البته خانوادهی دایی یوسف که برادر ستاره جون میشد هم در آن حضور داشتند. مهسا با یک تیپ جلف و آرایش زننده روی مبل تکی نشسته بود و داشت ناخنهایش را سوهان میکشید. یکی...
کنجکاو به رویش چرخید. نگاه و لحن صحبتش جوری با احترام بود که جای هیچ اعتراض و مخالفتی برایش نمیگذاشت.
- بله، خواهش میکنم.
نگاهش نمیکرد. با یک دست مشغول رانندگی شد.
- از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟
انتظار این سوال ناگهانی را نداشت. دکتر نیمنگاهی به صورت متعجبش انداخت و انگار از حالتش پی به...
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. همزمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود. متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سر به زیر و محافظهکار بود و نه مثل حسام دریده...
نگاه از برگههای پیش رویش برداشت و به دخترکی داد که روی صندلی آرنج به زانو تکیه زده بود و سرش را میفشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن، کارت بانکی را سریع از دست زن گرفت.
- چند لحظه صبر کنین. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خشدار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
-مطب آقای...
حسام اخم کرد و دست پیش برد. از زیر ب*غل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خرده بشین حالت خوب نیست.
ماهبانو با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمیفهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد میزد؟ عجیب بود که مثل همیشه با...
از هپروت خارج شد. آن قدر غرق فکر و خیالات خودش بود که نفهمید چه پرسید. حنانه سرزنشبار نگاهش کرد و بدون اینکه به چای ل*ب بزند، فنجان را به میز برگرداند.
- چته ماهبانو؟ داشتم میاومدم ماشین امیرعلی رو توی کوچه دیدم. آدرس خونهتون رو از کجا بلده؟ قبلاً هم این جا اومده؟
نرمی مبل میان دستش چنگ...
گویی زمستان در چهرهاش خانه کرد.
قلبش از این نگاه غمگین و گرفتهاش صد پاره شد. باید چه میکرد؟ روح و جسمش از این آزمایش سخت به ستوه آمده بود. مگر از اول خودش نخواست؟ حال گله و شکایت به که میبرد؟ خسته و عاصی سرش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد تا فکر و خیال او را از درون نخورد.
- بانو...
مثل برق گرفتهها به طرفش چرخید. داشت خطرناک میشد. حرفهایش قشنگ بود، ولی برای اوی بال و پر شکسته به درد نمیخورد. در شرایطش بود تا بفهمد چه حالی دارد؟ فکر میکرد به همین آسانی است؟ آخ که گفتن این حرفها در عمل سختتر از حد تصور بود. نباید همچین انتظاری از او داشته باشد. اشکهایش را پاک کرد و آب...
هر دو در سکوت، فقط به هم نگاه میکردند. مغز ماهبانو به او اخطار داد. امیرعلی این جا چکار میکرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه میخواست؟ در دلش انگار که داشتند چیزی را ورز میدادند. این دیدارهای گاه و بیگاه، بالاخره جانش را میگرفت. دلتنگی به او غالب شد. نباید...
ذرهای صبر نداشت. وای بر او که به خاطر چنین چیز کوچکی باید نقشه میچید! حاج حسین نگاه شماتتباری به پسرش انداخت و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. آخر این چه طرز برخورد بود؟ به سمت عروسش چرخید که سر به زیر، با انگشتان کشیدهی دستش بازی میکرد. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود را نمیدانست.
- بگو...
لبخند آبکی زد و آن چند پله را هم بالا رفت.
- پدر جون هستن؟
کم مانده بود شاخ در بیاورد. همان لحظه حاج حسین از راه رسید و فرشتهی نجاتش شد تا او را از دست این دیو دو سر نجات دهد.
- بهبه! ببین کی اومده. راه گم کردی عروس؟
لبخندی از لفظ عروس روی ل*بش نشست. کاش یک ذره هم حسام به پدرش میرفت. خیلی...
بهتر دید از راه سیاست وارد شود. چای زعفرانی برای تسکین خستگی خوب بود. آماده که شد، پشت درب اتاق خواب ایستاد. نفس عمیقی کشید و دستگیره را آهسته پایین داد. بوی سیگار به سرفهاش انداخت. نگاه کنجکاوش او را نشسته بر صندلی چوبی راک شکار کرد. با بالاتنهی لُخت، هوای دم گرفتهی شهر را از پشت پنجره...