زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. ماهبانو حرفهایی که میخواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و پیشانیاش را فشرد.
- ام... میخوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابروی فاطمه بالا رفت. چادر مشکیاش روی شانههایش...
مثل گیجها نگاه از شخص پشت فرمان گرفت و ل*ب زد:
- منم.
جلوی پایش ترمز کرد. این وقت روز این جا چه کار میکرد؟ مگر نباید در حجرهاش باشد؟ از ماشین که پیاده شد و به سمتش آمد، ناخواسته قدمی عقب رفت و دستش بند چادرش شد. مهران همان طور که جلو میآمد نگاه از سرتاپای دخترک برنمیداشت. بعد از حرفهای...
از دستپاچگی مادرش لبخند روی لبش نشست. آخ که خبر نداشت ماهبانوی سر به هوا و شیطان خودش است. درب به آرامی باز شد. طلعت خانم با دیدن دخترش، ابروهایش بالا پرید.
- ماهبانو!
ماهبانو شال گردنش را از دور گردنش برداشت و در آغو*ش باز شدهاش فرو رفت.
- قربونتون برم. چرا تعجب کردین؟ تنهایین؟
طلعت خانم...
مه غلیظ، همراه با سوز بد و استخوانسوزی میآمد. تن لرزانش را ب*غل کرد. مهران از صدای قدمهایش متوجهی حضورش شد که تکان خفیفی خورد. ماهبانو روبهرویش ایستاد و به نردهی خزانزده تکیه داد.
- توی این هوا سردت نیست دیوونه؟!
نگاهش بالا آمد. چشمان سرخ و متورمش ماتش کرد. حتم داشت که گریه کرده بود...
حاج بابا تسبیح دانه قهوهایش را بین انگشتانش چرخاند.
- اصرار نکن دختر، خیلی باهاش کلنجار رفتیم. ما که بچه نیستیم تر و خشکمون کنه! بهونهاشه.
طلعت خانم ل*ب گزید.
- وا حاجی! این حرفها چیه؟
دیگر پای بحثشان نماند. در حال ریختن چای، خانم جون وارد آشپزخانه شد. سینی به دست سمتش چرخید.
- عه شما چرا...
اخم کرد. از شانهاش گرفت و او را دوباره به تخت برگرداند. در همان وضعیت تقلا کرد خود را از چنگالش نجات دهد. زیر گوشش تشر زد:
- آروم بگیر، زخمت ممکنه باز شه.
آن صحنههای دردناک یادش آمدند و موجب شد بر بیچارگیاش بگرید. دستش را به کنار پهلویش رساند، همان جایی که انگار با چاقو بریده بودند. از...
به حتم با زبان خامش سرش را به باد میداد. حسام دیگر ماهبانو را ندید، چشمانش گذشتهی منحوسش را رؤیت میکرد. خم شد و موهای دخترک را از زیر شال بین چنگش گرفت ماهبانو از درد سرش آخش به هوا رفت. لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو میشکونم بخواد کج بره، اون...
۱: نمیدونم ولی حدس میزنم پدرش باشه
۲: نمیدونم ولی احتمالاً باید در باب حرفه و یا نویسندگی باشه
۳: گمونم بیتوجهی
۴: نمیدونم این رو واقعاً
۵: شاید تنهایی
۶: از روحیاتش اینجور برداشت میشه که عاشق موسیقیه
۷: خانوادهاش
۸: نمیدونم🤷♀️
۹: بیکاری
۱۰: اینکه وارد ارتش شه
۱۱: نمیدونمممم
۱۲: ؟!
۱۳...
ماهبانو، با چشمهای اشکی گر*دن کج کرد. نگاه امیر مثل کسانی بود که زبانی را متوجه نشوند، همان قدر گیج و گنگ. دلش در حال آتش گرفتن بود. با دستهای خودش عشقش را نابود کرد. کاش که برود، کاش دیگر پایش تا درب این خانه نکشد. صدای گرفته و خشدار مردانهاش او را سرجایش میخکوب کرد:
- بانو من دوست دارم،...
قامت پر زوری داشت؛ اما امیرعلی نظامی و هیکلیتر بود. ضربهای نه چندان کاری به کتف حسام کوبید که در جایش تلو خورد. امیرعلی همانطور که نزدیکش میشد، دست به گوشهی ل*بش کشید. مزه خون در دهانش، طعم آهن زنگزده را میداد.
- غلط رو تو کردی، عشقم رو ازم دزدیدی. فکر کردی این هم مثل اون شیوای بدبخته که...
چقدر صدایش ضعیف بود. امیر با غم به رخسار دوستداشتنی یار بیوفایش چشم سپرد. چه سوال بی موردی! حالش خوب بود؟ بغض مردانهاش را قورت داد و پر حسرت نگاهش کرد.
- اون مر*تیکه که اذیتت نمیکنه؟
چشمهی اشک دخترک جوشید. در این شرایط هم به جای اینکه درد خودش را بازگو کند، از حال معشوقش میپرسید. خواست...
سلام وقتتون بخیر باشه
راستش نمیدونم عزیزم، اونجوری که ناظرجان راهنمایی کردن عمل کردم اما فونتش همونه
ممکنه یه نگاه به تاپیک رمانم بندازین
من از اول فونتش رو تغییر نداده بودم و شکل رمانهای دوستان بود.
ترجیح داد زیاد فکر نکند و به خوردن صبحانهاش بپردازد. لقمهای برای خودش گرفت و بیهوا پرسید:
- چرا با دختر عموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. چند جرعه شیر به گلویش فرستاد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج میکردم؟!
سر پایین انداخت.
اینکه...
معلوم بود که حسام با آن حرف حسابی به هم ریخته بود که این قدر زود از مهمانی میخواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. ماهبانو حس میکرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بیجواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد...
چشمانش روی لبخند حسام گره خورد که با دقت به چیزی که مهسا از موبایلش به او نشان میداد نگاه میکرد. در دل پوزخند زد. یاد حرف حنانه افتاد. مثل اینکه حسام هم همچین بدش نمیآمد. انگار امر و نهی کردنهایش سر چادر گذاشتن و آرایش، فقط برای او صدق میکرد. چرا از همان اول دختر عمویش را نگرفت؟ به هر حال...