نتایح جستجو

  1. Leila Moradii

    چالش چالش اول کتابخوانی | مرگ ایوان ایلیچ

    سلام دوستان با آرزوی سلامتی و آرامش برای همتون این مدت اینترنت به کل قطع بود و متاسفانه دسترسی به انجمن نداشتم هنوز کتاب رو مطالعه نکردم و تا چند روز آینده می تونم بخونمش
  2. Leila Moradii

    آشپزخانه آشپزخانه | لیلا مرادی

    خلاصه‌ی داستان: بعد گذشت سه سال از فوت مادر روشنا، پدرش با زنی که در گذشته عاشقش بود ازدواج می‌کند. در بین کشمکش، مخالفت‌ها و دردسرهایی که روشنا برای خانواده پیش می‌آورد، آمدن پسر آن زن از جنوب، یعنی مهبد که با مادرش رابطه‌ی چندان خوبی ندارد، باعث نزدیکی آن‌ها به هم و جرقه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه...
  3. Leila Moradii

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: Azaliya

    سه پارت https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-336201
  4. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    توقع شنیدن این جمله را از دهانش نداشت. عرق شرم بر تنش نشست. انگار در وجودش مواد مذاب ریخته باشند. درست بود که حسام به او علاقه نداشت؛ اما این نکته را نمی‌توانست کتمان کند که یک مرد بود و تا ابد نمی‌توانست او را به چشم هم‌خانه ببیند. صدای چرخش سوئیچ و کمی بعد، غرولند اتومبیل برخاست که با سرعت از...
  5. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    در حالی که موهای اتو زده‌اش را زیر شالش جا می‌داد، یک بند تیشه به ریشه‌‌ی خشکیده‌اش می‌زد. می‌خواست اذیتش کند، وگرنه تعصب که چنین معنی نداشت! حاج‌ بابا می‌گفت، ارزش زن بالاتر از این حرف‌ها است که زور بازوی مرد رویش خیمه بزند. او چه کار کرده‌ بود؟ گاهی وقت‌ها زود هم پشیمان بشوی، خیلی دیر می‌شود،...
  6. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    *** در این دو هفته‌ی کسالت‌بار، روز و شبشان با میهمانی می‌گذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده‌ بودند، امشب هم قرار بود به خانه‌ی عموی حسام بروند. کت سبز مخملش را روی شومیز کوتاه سفید ساده‌اش پوشید. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشسته‌ بود و داشت...
  7. Leila Moradii

    نظرسنجی کتاب‌های پیشنهادی شما برای چالش کتابخوانی و اعلام امادگی.

    نتونستم کاملش رو بخونم برای همین پیشنهاد دادم عزیزم ولی قلم نویسنده و روایتش خوبه و کمک دهنده‌ست😊
  8. Leila Moradii

    نظرسنجی کتاب‌های پیشنهادی شما برای چالش کتابخوانی و اعلام امادگی.

    وای اینا طولانی‌ان گفتم خب کوتاه، قلعه حیوانات از جورج اورول خیلی خوبه، مختصر و خوندنی یادداشت‌های زیرزمینی از داستایفسکی و بوف کور صادق هدایت
  9. Leila Moradii

    نظرسنجی کتاب‌های پیشنهادی شما برای چالش کتابخوانی و اعلام امادگی.

    بر باد رفته از مارگارت میچل جای خالی سلوچ و کلیدر از محمود دولت‌آبادی عروسی سکوت از فرنگیس آریان‌پور فعلاً این‌ها توی ذهنم هستن🙃
  10. Leila Moradii

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: Azaliya

    دو پارت https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-335462 عزیزم پارت‌گذاری رو فعلاً قطع می‌کنم تا هر موقع فرصت داشتی چک کنی
  11. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    دلش لرزید. با تمام دلخوری و غمی که از جانبش دچار شده‌ بود؛ اما حال دیشبش او را پریشان می‌کرد. زیر ل*ب شعر غمگینی را با خودش زمزمه کرد: - هوام رو نداشتی، هوایی شدم چه کابوس بی‌انتهایی شدم نگاهت من رو زیر و رو می‌کنه من رو با دلم رو‌به‌رو می‌کنه من رو دست بسته، تو و قلب خسته که هر کی رسیده، یه جاش...
  12. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    طلعت‌ خانم لبخندی هم‌زمان با نگاه چپ‌چپ حواله‌اش کرد. ستاره‌ خانم اما شاکی به طرفش رفت و سبد را از دستش گرفت. - بده به من این رو. کارد بخوره به اون شکمت! حداقل یه تعارف به عروسم بزن. با دهانی باز به مادرش نگاه کرد. ماه‌بانو خجالت‌زده سر پایین انداخت. حسام، گازی به نصفه‌ی کیکش زد و وقتی همه به...
  13. Leila Moradii

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: Azaliya

    دو پارت فرستاده شد خوشگلم
  14. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    *** بینی‌اش را درون نرمی پارچه‌ی مل‌مل فرو کرد و پلک‌های خسته‌اش را بست. وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس ساده‌ی دنباله‌داری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت: - این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره. و بعد به پیراهن پف‌دار گیپوری اشاره کرد که دنباله‌ی کمی داشت. بینی‌ دخترک...
  15. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    از او چه انتظاری داشت؟ که مثل عروس‌های دیگر خوشحال باشد و با عشق در بغلش عکس بیندازد؟! نه او مثل بقیه نمی‌توانست باشد؛ همه‌ چیز یک اجبار بود و او ناچار به ادامه‌ی راه. این لباس را بقیه تنش کرده‌ بودند که قادر نبود از تنش در بیاورد. خوب می‌دانست ذره‌ای دوستش ندارد و فقط با این رفتارها می‌خواهد...
  16. Leila Moradii

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: Azaliya

    چهار پارت https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-zkhmh-y-kholqan-sr-lyla-mrady-karbr-njmn-kafh-nvysndgan.39670/post-334741
  17. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    از این اجبار خسته بود. چرا باید برای مرد دیگری جز امیر می‌رقصید؟ تمام این صحنه‌ها را چه شب‌ها برای خودش رویاپردازی نکرده‌ بود؛ با خود تصور می‌کرد که برخلاف عروس‌های دیگر انگشت کیکی‌اش را روی صورت امیرعلی بچسباند و او هم مثل همیشه به دیوانه‌بازی‌هایش بخندد و به شوخی تشر بزند: «که من زن می‌خوام...
  18. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    ایستاد، اما می‌لرزید. فاطمه خوب می‌دانست قسم اولش جان مادر بود. فین‌فین‌‌ کنان جلویش ایستاد. کاش یک حرفی میزد، آرواره‌های فشرده‌ی فکش نشان از غوغای درونش داشت. می‌ترسید خدای نکرده سکته کند. انگار در این دنیا سیر نمی‌کرد و مثل مجسمه به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته‌ بود. - یه چیزی بگو. بریم خونه،...
  19. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    نفسش را به دشواری از سینه رها کرد و بزاق تلخ دهانش را قورت داد. - از خودم متنفرم! حسام تعلل نکرد و با اخم شدت یافته، دست برد و تور را روی صورت بدون آرایشش قرار داد. - متنفر نباش، عادت می‌کنی؛ به حضورم توی زندگیت عادت می‌کنی. چیزی نگفت و فقط با نفس‌نفس نگاهش کرد. منظورش از این حرف چه بود؟ از این...
  20. Leila Moradii

    درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

    - تو رو خدا برو، نمون، چرا برگشتی؟ به زور خود را سرپا نگه داشته‌ بود؛ مرتعش شدن بدنش را نمی‌توانست کنترل کند. حسام یک تای ابرویش بالا رفت. پوزخندزنان امیرعلی را می‌پایید که بهت‌زده از چهره‌ی غمگین محبوبکش چشم نمی‌گرفت. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد: - ماه‌بانو! گوش‌هایش را گرفت تا نشنود. -...
عقب
بالا پایین