ناگهان پنجرهی نیمهباز با صدای بلندی کوبیده شد و کاغذهای روی میز مثل پرندههای زخمی به هوا پریدند. رضا وحشتزده سر بلند کرد. نور چراغ خیابان از شیشهی ترکخورده رد میشد و روی دیوار سایهای کشید؛ سایهای شبیه زنی که چیزی را در ب*غل گرفته باشد. قلبش به گلویش رسید.
نفسنفس میزد. خودش را قانع کرد...