نتایح جستجو

  1. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    سکوت فضای اتاق را شکسته بود و دیگر از صدای تیر و تفنگ و تب و تاب مردم خبری نبود؛ صدای گریه چند زن از دور می‌آمد؛ در این بهبوحه او تنها به یاد باوان بود؛ از داژیار خبری نبود، دانیار و باشوان کشته شده و بعضی از مردم ده فرار را بر قرار ترجیح داده و بعضی دیگر کشته شده بودند. او نه اهل این‌جا بود و...
  2. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    آویر در حالی که می‌خندید، نزدیک باشوان شد و از زور خنده از شانه‌های او آویزان شد؛ شانه‌های باشوان زیر فشار دستان آویر در حال خورد شدن بود شاید هم این قلبش بود که پس از سال‌ها تجمیع عشق و محبت اکنون به لرزه افتاده و در حال ریزش بود. آویر که قهقهه‌اش را به اتمام رساند؛ اشک‌هایش را زدود و به چشمان...
  3. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    علی سریعاً عقب گرد کرد و به طبع او مرتضی پشت سرش روانه شد؛ لحظاتی بعد بود که هر دو وارد مریض خانه شدند؛ تیرداد در حال رسیدگی به مردی زخمی بود و تعدادی دیگر در همان مدت کوتاه به آن‌ها اضافه شده بودند؛ در گوشه‌ای دیگر چند جسد روی هم طلنبار شده بودند؛ علی به سمت مرد رفت و تیرداد را کناری زد؛ زخم...
  4. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    با کوبیده شدن علی بر زمین و پشت بندش افتادن مرد بر روی او؛ برای لحظه‌ای احساس کرد که ضربانش در حال کوبش مقطعی است؛ داژیار اما نگران سمت دکتر خیز برداشت و وحشتزده گفت: - علی، علی؟! اما علی با حس سنگینی مرد بر رویش، مبهوت و هیجان زده از صدای درهم تیر و گلوله‌ای که میان دشمن و خودی رد و بدل می‌شد؛...
  5. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    ناگهان با صدای زمزمه‌ای که از نزدیکی به گوشش می‌رسید؛ اخم‌هایش را در هم کشید و به جلو نیم خیز شد؛ اما دیری نپایید که صدای صحبت‌ها، از حالت پچ پچ آرام به زمزمه‌ای صریحانه مبدل شد؛ دفترچه‌اش را از کنارش قاپید و بدون پا کردن کفش‌هایش؛ از تپه پایین آمد و نزدیک صدا شد. موقعیت کنونی‌اش منطقه‌ای بود که...
  6. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    با پرس‌وجو از اطراف متوجه شد که داژیار در اتاق دژبانی نزد محمد، یکی از بچه‌های گروه؛ در حال صحبت همیشگی و برنامه‌ریزی هستند؛ بی‌صبرانه و بدون اجازه وارد اتاق شد به گونه‌ای که صحبت آن دو نیمه تمام باقی ماند؛ هر دو متعجب به حضور ناگهانی علی خیره ماندند؛ علی نگاه خیره‌اش را از دفتر دستک پهن شده بر...
  7. ZeinabHdm

    همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ]

    خستم احساس میکنم زیاد خوابیدم، وقتی زیاد می‌خوابم خسته تر میشم،دافسرده میشم؛ حس و حال درونی خوبی ندارم، اتفاقات بیرونی درونم رو آشفته میکنه، توی این لحظه خونه برام میشه یه تنگنای سخت و فرسوده؛ دلم بی‌خیالی می‌خواد اما من با همینم بیگانه ام
  8. ZeinabHdm

    تسلیت دیوا جان تسلیت 🖤💔

    نمیتونم بگم آروم باش، چون تصور چنین اتفاقی نمیتونه راهی برای کسب کمی آرامش باشه؛ فقط از خدا میخوام که غمت کمرنگ بشه دیوا جان💔 تسلیت میگم🥺
  9. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    از وقتی که به صحبت‌های منوچهر دقت کرده بود، در فکر بود؛ جنگ داخلی دیگر چه کوفتی بود، به هر چیزی فکر می‌کرد الا این اتفاق هولناک. از سلطه و نیروی پدرش فاصله گرفته بود تا شاهد خون و خونریزی مظلومانه مردم نباشد و حال در شرایطی دیگر باید شاهد جنایتی دیگر می‌بود؛ انگار سرنوشتش را با نظامی سلطهسلطه...
  10. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    باشوک نسبت به گذشته انسان‌تر شده، پدر شدن به او ساخته بود و حال او به واسطه فرزندش بهتر برخورد می‌کرد؛ این موضوع باعث شده بود که در تصمیم‌ها چندان دخالت نکند و بیشتر وقت خود را به بازی و سرگرمی با فرزندش بپردازد، اصولاً او مرد روزهای سخت نبود، به بهانه و بی‌بهانه خود را از مهلکه دور نگاه می‌داشت...
  11. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    با صدای به هم خوردن چیزی شبیه خوردن ضربه قاشق استیل به بدنه کاسه‌ای، پلک‌های سنگینش را گشود؛ احساس سنگینی درون سرش به او این مفهوم را می‌رساند که مدت زیادی است خوابیده یا از کمبود خوابی عمیق رنج می‌برد؛ هر چه که بود، احساسش به او دروغ نمی‌گفت، حس می‌کرد چشمانش بر روی صورتش زیادی اند و می‌خواهند...
  12. ZeinabHdm

    همگانی [ تیک بزنید! ✅ ]

    کافه نویسندگان ✅عینک خودکار کیبورد ✅✅موزیک ✅چای قهوه کاپوچینو یا نسکافه کاغذ باطله سیگار خوراکی افسردگی خوشحالی ✅عشق ژست کافی ✅✅تنهایی و خلوت و سکوت
  13. ZeinabHdm

    همگانی [ایـسـتـگـاه نِـــویـسَـنـدِگـی] ✍️

    نگاهم به کتاب قطور مقابل اما ذهنم در چرخش روزگار، سرگیجه می‌گیرد؛ نمی‌دانم چند ماه و چند روز و چند ساعت از آخرین مسافرتم می‌گذرد؛ نمی‌دانم این جهان است که می‌دود یا این من هستم که روزها را به سرعت پشت سر خود رها می‌کنم؛ فکر می‌کنم خود را به فراموشی سپرده ام یا اینکه فراموشی جای خود را در درونم...
  14. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    شدت جسم بر روی گردنش برای لحظه‌ای بیشتر شد تا اینکه مرد با صدای زمختش گفت: - نگران نباش مرد رهگذر، زیاد عذاب نمی‌کشی. با تحلیل حرف مرد، سریعاً واکنش نشان داد و سرش را به سرعت کشید و دست مرد را محکم گرفت تا اسلحه از دستش رها شود، با رهاشدن اسلحه اش؛ نگاهش را بالا کشید و با دیدن چهره مرد، برای...
  15. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    در این اوضاع فراق و دلدادگی بی اثر، همین را کم داشت؛ حتی فکرش را نمی‌کرد که فعالیت گروهک کوموله پس از انقلاب نیز ادامه داشته باشد؛ او بهتر از هر کس این گروه لجن خوار را می‌شناخت و می‌فهمید تا مردم را به خاک و خون نکشند، دست از اعمال خود برنمی‌دارند؛ متأسف از جای برخاست و داخل اتاقک شد؛ با ورودش...
  16. ZeinabHdm

    عالی رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

    آن روز علی بدون اینکه کسی را برای ویزیت بپذیرد، تمام روز را به همان برگه مچاله شده خیره شد، رمز درون برگه و نماد سرخ رنگ آن تنها ندای وحشتناکی بود که قلبش را به تپش‌های بی‌امان وادار می‌ساخت؛ آن نماد را قبلاً دیده بود، مگر میشد پسر شهسواری بزرگ بود و نسبت به چنین نمادهایی ناآشنا؟! قطعاً این همان...
  17. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست تگ انحصاری برای رمان | تالار رمان

    https://forum.cafewriters.xyz/posts/331010/ درخواست تگ انحصاری رمان ساقدوش
  18. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست تگ فرعی برای رمان و داستان

    درخواست تگ فرعی داستان راز گل سرخ https://forum.cafewriters.xyz/threads/dastan-kvtah-raz-gl-srkh-zynb-hady-mqdm.38625/
  19. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست تگ فرعی برای رمان و داستان

    درخواست تگ فرعی رمان مژدار https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-mzhdar-nvysndh-zynb-hady-mqdm.39753/
عقب
بالا پایین