بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان دلنوشتهتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛...
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان دلنوشتهتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛...
°•●●بسم الله الرحمن الرحیم●○•°
این دفترکار متعلق به منتقد ادبی @Chaos
میباشد و هیچکس به جز ایشان اجازه ارسال اسپم در آن را ندارد.
• نوع نقد:
• نویسنده:
• لینک تاپیک نقد:
• زمان تحویل نقد:
°•●●بسم الله الرحمن الرحیم●○•°
این دفترکار متعلق به منتقد رمان و داستان @حدیثه خانم میباشد و هیچکس به جز ایشان اجازه ارسال اسپم در آن را ندارد.
• نوع نقد:
• نویسنده:
• لینک تاپیک نقد:
• زمان تحویل نقد:
با سلام و عرض خسته نباشید.
نویسندهی عزیز @ZeinabHdm اثر شما طبق اصول و چهارچوب اصلی رمان و داستاننویسی نقد گردیده است.
منتقد اثر شما: @حدیثه خانم
اثر شما: داستان مرگ ماهی
● لطفا پیش از قرارگیری نقدنامه توسط منتقد در این تاپیک پستی ارسال نکنید!
● این تاپیک پس از قرارگیری نقد به مدت سه روز...
چشمهایم را میبندم. میگذارم حرارت آب دورم بپیچد و بخار، پوستم را نوازش کند. برای چند لحظه، همهچیز سکوت مطلق است. اما ذهنم آرام نمیگیرد؛ مثل پرندهایست که در قفس به هر طرف میکوبد. بیاختیار روزی که با آدونیس گذرانده بودم از میان مه حافظه بالا میآید.تمام عمارت را در کمال حوصله نشانم داد و...
یک لحظه بین راه میایستم. نکند آنطور که به شیشه ما کوبیدم ترک خورده باشند؟ نکند همین حالا زیر وزن من فرو بریزند و تمام این عمارت لعنتی با من پایین برود؟ اما نمیخواهم سرم را برگردانم، حتی برای لحظهای نمیخواهم صورت او را ببینم. دوباره راه میافتم اما این بار بیصدا و آرام، با گامی محتاط مثل...
نفسم را آهسته بیرون میدهم، اما صدای عرفان دوباره میشکندش:
- هیچوقت نفهمیدم چطوریه که آدم میذاره یه غذای گرم اونم دستپخت یکی مثل تو، اینطوری یخ کنه.
کلماتش نرم نیست، اما طنینشان چیزی دارد که قلبم را میلرزاند؛ بیآنکه نگاهم کند، ادامه میدهد:
- من اگه جای اون بودم، حتی یه قاشق هم...
#پارت_45
آدونیس ناگهان با عجله وارد آشپزخانه میشود، کاپشنش را از پشتی صندلی برمیدارد و تنش میکند.
- من باید برم.
متعجب میپرسم:
- کجا؟
ل*بهایش جمع میشود و میگوید:
- بابام بود... یه کار فوری داشت.
عرفان با آرامش همیشگیاش، قاشق را روی سفره میگذارد و سرش را بالا میآورد. میپرسد:
- شب...
همان لحظه نیز قاشقی در خورش فرو میکنم. کمی از آن سبزی تیره و براق را با برنج سفید مخلوط میکنم و در دهان میگذارم. طعم تلخ مثل تیغ روی زبانم مینشیند. اخم میکنم و لقمه را به سختی پایین میدهم. پس برای این، آدونیس سرفه کرد. بغضی از دلخوری گلوی مرا میگیرد. زیر ل*ب زمزمه میکنم:
- خورشم خیلی تلخ...
آدونیس با همان آرامش مرموزش لبخندی میزند. انگشت اشارهاش را به سمت دیس غذا میگیرد و با لحنی تحسینآمیز میگوید:
- این غذا کار پیوند خانومه.
عرفان روی صندلی مینشنید. در سکوتی کوتاه قاشق و چنگال نقرهای براق کنار بشقابش را برمیدارد. نگاهی گذرا به من میاندازد، سری آرام از روی تحسین تکان میدهد...
درست کنار دستش مینشینم، آنقدر نزدیک که گرمای بدنش از زیر آستین لباسش به پوستم میرسد. دستش را آرام از روی دستهی مبل برمیدارم و میان دستانم میگیرم. پوستش کمی خنک است، اما پشت آن خنکی، نبضی آرام و عمیق میتپد. نگاهم را در نگاهش گره میزنم، بیآنکه حتی برای لحظهای پلک بزنم.
- باید به...
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان رمانتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
تاپیک...
نمیدانم چهطور میشود که وقتی از راهرو میگذریم، میفهمم هوا دیگر همان رنگی نیست که چند ساعت پیش بوده. شیشههای بزرگ سالن در امتداد دیوار، تصویر یک آسمان تازهتمامشده را نشان میدهند؛ رگههای آخرین نور خورشید، مثل رد پای کسی که عجله داشته، از لبهی افق پاک میشوند.
همهچیز انگار با سرعتی دیگر...
نگاهی پر معنا به چهرهام میاندازد. سرش را کمی خم میکند و میگوید:
- میشه بیای پایین؟
و تنها به آن چشمان تمناگر خیره میمانم. میگویم:
- بهم روسی یاد میدی؟
همانند کودکی شدم که سر تمام موضوعات، چه بزرگ و چه کوچک لجبازی میکند.
- میدم ولی قبلش باید کمکم کنی ناهار درست کنیم.
و انگار او میداند...
بویش هنوز روی پوست گردنم نشسته. گرمای دستانش انگار در استخوانهایم لانه کرده و هر بار که نفس میکشم، طعم همان لحظه در دهانم میچرخد. حتی وقتی صدای دورش را میشنوم، باز هم جهانم در همان نقطه متوقف مانده؛ همانجا که میان قفس سینهاش حبس شده بودم.
خودم را در آغو*ش میگیرم، میخواهم گرمایی را که...