پلک میزنم و به حال بازمیگردم، اما قلبم هنوز در آن لحظهی فراموشنشدنی میتپد، در برزخی میان گذشته و اکنون.
آدونیس به آرامی نزدیک میشود، گویی هر قدمش در سکوت خانه فرو میرود و هیچ صدایی به جا نمیگذارد. دستش را به آرامی بر لبهی تخت میگذارد و با لحنی نرم و بیهیاهو میگوید:
- اینجا بشین،...
پشت سرش راه میافتم. از درِ شیشهای کناری میگذریم و به راهرویی نیمهروشن وارد میشویم. آدونیس انگار ترجیح میدهد من حرف نزنم، فقط نگاه کنم و من هم در سکوت، اطراف را با چشمانی جستوجوگر دنبال میکنم.
آدونیس برمیگردد، انگار چیزی را فراموش کرده باشد.
ـ یه اتاق دیگه هست... نمیخواستم نشونت بدم ولی...