***
مقابل درب زنگزده تیمارستان ایستادم. خاطرات قدم به قدم مرا رها نمیکرد؛ درست همچو سایه. آرام دنده را روی یک انداخته و نرم جلو رفتم. تیمارستان سوخته نفسم را حبس کرده بود. جایی که هر روز بعد مدرسه آنجا بودم؛ به خاطر شیدا.
کنار ماشین جهانگیر توقف کردم. ساختمان دو طبقه دودی رنگ با پنجرههای...