نسخهای از دارو به سراسر پزشکان داوطلب در نقاط مختلف جهان بدون اجازهی کمیتهی تایید دارو ارسال شده بود.
صبح با صدای پیامهای جدید آغاز شد، نایرا لپتاپش را باز کرد و صفحهی کمپین تازه ساخته شده را دید:
- هستگ صدا درمان است.
در کمتر از ۱۲ ساعت بیش از سیصد روایت ثبت شده بود. صداهایی از ایران،...
در آزمایشگاهی کوچک در حومهی لیوبلیانا، دکتر اِوا مارک با چشمانی خسته اما مصمم به صفحهی میکروسکوپ خیره شده بود.
ترکیب جدید با نام رمز اِل اِم ای حالا در مرحلهی پایدارسازی بود. او زمزمه کرد:
- اگه این ترکیب جواب بده ما فقط ویروس رو شکست ندادیم، ما سکوت رو شکستیم.
کنار او فایل صوتی هلن پخش میشد...
صبح با صدای هشدار بیدار شد اما نه هشدار ساعت، هشدار سیستم. مایکل با چشمانی نیمهخواب به صفحهی مانیتور نگاه کرد؛ دهها آیپی ناشناس در حال اسکن شبکهی ردِ صدا بودند. نایرا وارد شد، لپتاپش را باز کرد و گفت:
- اونا فهمیدن فایل منتشر شده و حالا دنبال منشأ میگردن.
الیسا کنار پنجره ایستاده بود،...
هوا سنگین بود اما نه از گرما، از چیزی که در فضا معلق بود؛ چیزی شبیه خبر، شایعه، لرزش.
نایرا پشت لپتاپ نشسته بود، با صفحهای باز که در آن گزارشی نیمهمحرمانه از آزمایشگاهی در جنوب اروپا به چشم میآمد.
- ترکیب جدید، با اثرگذاری بالا روی ویروس کرونا. پاسخ سلولی فراتر از انتظار
اما هنوز تأیید نشده...
هنوز عصر نیامده بود اما نور در اتاق تغییر کرده بود. انگار با هر جمله، با هر لرزش و با هر نگاه چیزی در فضا جا به جا میشد.
صندلیها پر بودند اما هیچکس به صندلی فکر نمیکرد و همه به صدا گوش میدادند. دکتر آوید که تا آن لحظه فقط شنیده بود دستش را بالا آورد اما نه برای قطع کردن، برای اجازه گرفتن...
شب شده بود اما خانه روشنتر از همیشه به نظر میرسید. روی میز دفترچهها باز بودند، مدادها پخش و لپتاپ نایرا روشن.
هلن کنار پنجره نشسته بود و شال خاکستریاش را روی زانو انداخته بود، نگاهش به قاب عکس بود اما نه برای خاطره، برای وضوح. الیسا سکوت را شکست.
- اگه فصل بعدی شروع بشه باید با صدایی جمعی...
عصر آرامتر از همیشه آمد، هلن کنار پنجره نشسته و دفترچهاش باز بود اما چیزی در آن ثبت نکرده بود و فقط نگاه میکرد، به نور، به دیوار، به صدایی که حالا درونش جریان داشت.
الیسا در اتاق کار بود، روبهروی تختهی سفید و نایرا کنارش ایستاده بود، با لپتاپ باز و صفحهای پر از طرحهای اولیه. مایکل روی...
هلن هنوز در خانه بود اما نه بهعنوان مهمان بلکه بهعنوان کسی که حالا بخشی از فضا شده بود. شال خاکستریاش را کنار گذاشته بود، موهایش را جمع کرده و روی صندلی کنار پنجره نشسته بود، همانجا که دیروز جملهای نوشت.
- من هنوز اینجام.
الیسا صبح زود بیدار شده بود، چای دم کرده و دفترچهی جدیدی روی میز...
هوا تاریک شده بود اما چراغها هنوز روشن نشده بودند. نور کمعمق عصر مثل پردهای نازک روی دیوارها افتاده بود و خانه حالا شبیه مکانی بود که خودش هم نمیدانست در حال تبدیل شدن به چیست؛ نه خانه و نه مرکز درمان، جایی بین این دو، جایی برای بودن.
هلن هنوز روی صندلی نشسته بود، دفترچه در دستانش بسته مانده...
بیانیه منتشر شد. نه با تبلیغ و نه با هشدار بلکه با سکوت. در اولین صفحهی جدید ردِ صدا با فونتی ساده، بدون تصویر و فقط کلمات، همان روز موجی آرام اما عمیق شروع شد.
در بخش پیامها نوشتههایی آمدند که شبیه نظر نبودند بلکه مانند نجوا به نظر میرسیدند. شبیه اعتراف، شبیه زخمهایی که تازه جرأت کرده...
سه روز از راهاندازی ردِ صدا گذشته بود. صفحهی اول با جملهی الیسا آغاز میشد.
- بدنم سالها سکوت کرده و حالا وقتشه که حرف بزنه.
اکنون زیر آن جمله، صداهای دیگر شروع کرده بودند به ظاهر شدن. اولین روایت از زنی بود به نام آنجلیا، پژوهشگر سابق که حالا خانهنشین شده بود.
- من در اتاقی بودم که همهچیز...
صبح با صدای تایپ آغاز شد. نایرا پشت لپتاپ نشسته بود، صفحهی خالی را باز کرده بود و حالا داشت اولین خطوط پلتفرم را طراحی میکرد، نه از نظر فنی بلکه از نظر معنا! نامی میخواست که نه علمی باشد نه شعاری بلکه زنده.
مایکل روی تختهی سفید ساختار اولیه را میکشید. بخش روایتها، بخش بدنها، بخش...
سالن حالا خالی بود، صندلیها هنوز همانطور چیده شده بودند اما هوا تغییر کرده بود. انگار چیزی در فضا مانده بود که نه مانند صدا، نه کلمه، بلکه لرزش بود.
الیسا کنار پنجره ایستاد، دفترش در دست اما بسته نگه داشته شده بود، نه از خستگی بلکه از احتیاط، انگار بدنش هنوز نمیدانست باید ادامه بدهد یا پنهان...
سالن کوچک بود اما نور داشت، نه نور مصنوعی، نور پنجرههایی که رو به حیاط باز میشدند. صندلیها چیده شده بودند، نه رسمی و نه شلخته، شبیه جایی که نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتاد اما آماده است.
مایکل کنار در ایستاده بود، لیست شرکت کنندهها در دست و نگاهش بین چهرهها میچرخید.
نایرا روی صحنهی...
سه روز گذشت، الیسا هر روز با ریتم بدنش مینوشت. گاهی صبح، گاهی نیمهشب، گاهی وسط نفس کشیدن.
دفتر حالا پر شده بود از جملههایی که نه شبیه گزارش بلکه همانند زمزمه بودند، شبیه پوست، شبیه ردِ لم*س.
مایکل نوشتهها را آهسته و با مکث خوانده بود. هر جمله را مثل چیزی مقدس لم*س میکرد، نه برای تحلیل، برای...
دفتر روی میز باز بود، صفحهی اول سفید اما سنگین. انگار کاغذ خودش میدانست قرار است چیزی رویش نوشته بشود که فقط کلمه نیست بلکه حافظست.
الیسا قلم را در دست گرفت، انگشتانش کمی لرزیدند، نه از ترس، از احترام. مایکل در آشپزخانه بود و چای دم میکرد اما نگاهش گاهی به الیسا برمیگشت، نه برای کنترل بلکه...
صبح بیصدا آمد. نه با نور شدید و نه با صدای پرنده بلکه با لرزش آرامی در هوا، شبیه چیزی که تازه بیدار شده اما هنوز نمیداند بیداری یعنی چه.
الیسا زودتر از همه بیدار شد، بدنش سبکتر بود اما نه از آرامش بلکه از نوعی رهایی. انگار چیزی درونش جا به جا شده بود که نه درد، نه ماده بلکه حافظه بود. به...
ساعت از نیمه گذشته بود. خانه در سکوت بود اما سکوتش شبیه خواب نبود، شبیه چیزی مانند گوش دادن به نظر میرسید. پردهها کشیده شده بودند، نور چراغ آشپزخانه مثل حلقهای طلایی روی میز افتاده بود، جایی که ویال هنوز درون جعبهاش بود.
الیسا روی زمین نشسته بود، پتو دورش پیچیده، پاها جمع و چشمهایش باز...