***
قسم به لحظههایی که
دلم هردفعه شکست
قسم به بغضی که تا همیشه
در نفسگاه من نشست
دنیا با من مهربان نبود
خندههایم به قصهها پیوست
هربار عشق ورزیدم من
احساساتم ازهم گسست
دگر محال است که کسی
آن منِ پُرمهر را آوَرَد به دست!
***
دردی درون سینه دارم
که دگر نمیشود هرگز درمان
از کولهبار این دنیا
به من رسیده یک دل پریشان
خانهی مملو از شادی دل
نابود شد به دست ساکنان
مسافر زخمیِ دلمُردهایام
که جایی ندارد در این جهان
با این روح آغشته به غربت
افتادهام دگر از تاب و توان
اگر این تازه آغاز راهست
پس صد ای وای بر...
***
واژهی عشق را هربار در نگاهم خواندی
اما به دلم آتش زدی، سرای خویش را سوزاندی
***
تو را در رویا هرشب نگاهت میکنم
در دیار عاشقی هردم صدایت میکنم...
***
قلبم پیش تو و صلاح جای دیگریست
چرا حکمت به ویرانی دل ختم میشود؟
***
به خود قول دادهام که فراموش کنم عشق تو را
اما ای عشق، بمان تا همیشه در این سینهی من!
***
خندهها و شادیها محو شدند
چیزی که ماندگار گشته غم است
هرچقدر فریاد زنم و گریه کنم
باز برای این دل فرسوده کم است
در اوج جوانی و مثلاً بهار عمر
کمرم زیر بار رنج این دنیا خم است
سهم خیلیها شده اقبال بلند
سهم من فقط بغض و ماتم است
در دنیا، عدالت دروغی بیش نبود
تنها چیزی که به خوبان رسد ستم است