***
ای مرگ کجایی تو
که در زندگی میسوزم
هربار به امید آمدنت
چشمانم را به در میدوزم
ای مرگ گر به سویم آیی
من پاهای تو را میبوسم
در آرزوی رهایی ز دنیا
دارم در خودم میپوسم
ای مرگ ویرانیام را باور کن
من همان دختر شاد دیروزم
مثال نزن جهنم را برایم
که من در زندگی میسوزم
***
در کالبد ویرانهی خود
یک دنیا فریاد بیصدا دارم
در ساحل قلب تَرَکخوردهام
دردی به اندازه دریا دارم
فرهادیام که بر دوش دلم
عشقی به سنگینی کوهها دارم
در پس این ل*بهای بستهام
منِ زمینخورده حرفها دارم
در وجود پر درد و عذابم
گورستان هزار آرزو و رویا دارم
***
تمام روزهای عمرم
حرام رویاهای باطلم شد
او آمد تا مرهم بشود
اما در نهایت قاتلم شد
درد هرکه را درمان کردم
آخرش خود او زخم دلم شد
هر آرزویی من داشتم
ویرانی امید بیحاصلم شد
***
آنکه شادیام گرو بوده در لبخندش
فاتحهی خوشبختیام را امروز خوانده چرا؟
این جهان هر سیهدلی را رسانده به اوج مسرت
هر فرد پر مهری را از ذرهای خوشی رانده چرا؟
یک نفر قدمزنان در زیباترین ورق سرنوشت
دیگری در حسرت آرزوی ساده هم مانده چرا؟
یک نفر هر دم شکمش سیر میشود
دیگری از داشتن تک نانی...
***
دختری در بُطن خونینم
زوالم را تماشا میکند
خنده بر ل*ب دارد و
زخم دلم را حاشا میکند
برای دوباره زیستن من
چه بیهوده، تلاشها میکند
غمم را در خودم ریختم ولی
چشمانم همهچیز را افشا میکند
***
هرچه را من خواستم
شد قصهای دلآزار
ویرانگی آمد و رفت
دلم هنوز مانده زیر آوار
قلبم به نابودی خویش
همیشه داشته اصرار
زیستن در این جهان
یعنی سوختن به اجبار
زندگی تمامش غم است
و ز غم، نیست راه فرار
***
به خدا جانم میسوزد
از این همه درد دوری
دل بیچارهی من خسته شده
از این تقدیر تلخ زوری
هر اتفاق برخلاف خواستهام
و هربار از من صبوری
هرچه را دل طلب میکرد
گفتند برای ترکش مجبوری
ای سعادت به راستی چیستی
که برای قلبم این چنین مغروری
ای سعادت، برای آمدنت به سویم
بگو منتظر کدامین دستوری؟
***
بر بام خانهی دل
ویرانگی میرقصد
قلب من حتی دگر
از شادی میترسد
آیا لحظهای خوشی
به این همه غم میارزد؟
با زلزلهی خاطرات
هردم وادی دل میلرزد
نابود است هرکس که
به آدمی عشق میورزد
*بیت آخر به بیرحمی آدمها در برابر کسانی که به آنها عشق و محبت خالصانه میورزند، اشاره دارد.
***
آنکه برفت از دیده
هرگز از دل و از یاد نرفت
مال باد آوردهی بیرحمان
عاقبت هیچگاه بر باد نرفت
به سوی آسمان بیکران
آخرش این همه فریاد نرفت
گفتیم غمها به مرور میروند
اما از دل چیزی جز اعتماد نرفت
درد این همه التماس و خواهش
آخر به خورد این دنیای جلاد نرفت
***
لبخند میزنم هردم ولی
رنجی در سینه پنهان دارم
انگارنهانگار که بر دوش خود
غمی به وسعت جهان دارم
نه دگر میخواهم بجنگم
و نه دگر ذرهای توان دارم
من ساحلیام که در پس خود
یک دریا اندوه خروشان دارم
عاشق شدم به خیال سعادت اما
حالا یک درد دگر بیدرمان دارم
از تمام آرزوهای حسرت شدهام
در...
***
آدمی گر به سعادت نرسد
در میان اندوه شاعر میشود
آنقدر رنج میبَرَد در بُطن خود
که ز درس غم، استاد ماهر میشود
چنان در پس خنده میگیرد عزا
که غمگینترین شاد متظاهر میشود
در قطار بیوقفهی روزهای او
تا همیشه حسرت تک مسافر میشود
در غیاب همیشگی مسرت و خوشی
بغض تا ابد بر کلاس دل حاضر میشود