نتایح جستجو

  1. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مشکوک به او زل زدم؛ چرا فکر می‌کردم حرف‌هایش باب میلم نیست؟ - راستش..راستش محسن، شب‌هایی که این اتفاق می‌افتاد اصلاً توی اداره حضور نداشت؛ و هربار به یک بهانه‌ای ساعت شیش از این‌جا خارج می‌شد. اخمی به پهنای آسمان، روی پیشانی‌ام نشست! - منظورت چیه؟ به طرف سیستم برگشت، تاریخ‌ها را نشانم داد. از...
  2. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به تمسخر خندیدم! سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم: - خیانت، خیانته! چه فرقی داره تو کدوم جایگاه؟ سکوت کرده بود، و میلی به حرف زدن نداشت. ادامه دادم: پس یعنی اون موتوری که هاردها رو دزدید، از طرف محسن بود؟ اون خبر داشت که سروان، قراره به محل کار مقتولین سر بزنه. عجله نکن، شاید کار محسن نباشه...
  3. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بعد از یک سلام خشک و خالی، باهم وارد شدیم. جای خالی منشی خیلی سریع به چشم آمد، بی‌تفاوت سرم را تکان دادم و بعد از زدن ماسک و پوشیدن دستکش‌ها، وارد سردخانه شدیم. بی‌هیچ مقدمه‌ای، مقتول را بیرون کشید! - ایشونم مثل بقیه مقتول‌ها همون‌جوری به قتل رسیده؛ حتی یک‌دونه از خط تیغ‌ها کم نشده؛ گوشش رو...
  4. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - چرا این‌قدر کلافه شدی؟ عصبی خندید و گفت: - آخه دارید اشتباه می‌کنید! شما از گروه تجسستون بپرسید که من این‌ها رو پیدا کردم؛ یا خودشون؟ سرم را تکان دادم، زیپ کیسه مقتل را کشیدم و خونسرد پرسیدم: - خبری از دختر مقتول دارید؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - هنوز بی‌هوشه! برگه‌ تا شده‌ای از جیب روی...
  5. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - می‌تونم پرونده استخدامی، خانم احمدی رو ببینم؟ مرا به بیرون هدایت کرد و گفت: - البته، چرا که نه. تعارف کرد که وارد اتاق او شوم؛ اما من هیجان‌ زده‌تر از آن بودم که به چیزی جز مشخصات او، فکر کنم. کمتر از پنج دقیقه همراه با پرونده نزدیکم شد؛ بی‌صبرانه پرونده را گرفتم و با گفتن: - من الان باید...
  6. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - خب؟ اخمم وسعت پیدا کرد! با جدیت به چشم‌هایش زل زدم و گفتم: - بازجویی کردین؟ دست پاچه مانتویش را درست کرد و گفت: - آهان...بله، من صبح اول وقت ازشون بازجویی کردم راستش؛ راستش نمی‌دونم چه‌جوری بهتون بگم؟! کمی به او زل زدم و گفتم: - بی‌مقدمه برید سر اصل مطلب؛ درجریانید که ما زمان نداریم؟ به...
  7. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نه، می‌گن شخصی به نام یعقوبی بهشون پول می‌داد. تمام تنم را سرما در بر گرفت! انگار تا دقایقی پیش هنوز ایمان داشتم، شخص دیگری جای محسن پشت تمام این قضایا باشد! الان کجا هستن؟! فرستادیم برای چهره‌نگاری، تا ببینیم آیا چیزی که می‌گن درسته؟ یا دارن حاشیه می‌سازن؟ مگر حرف‌هایش تمام نشده بودند؟ چرا...
  8. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بعد از گرفتن حکم دستگیری، و تشکیل پرونده برای آن دو نفر به جرم همکاری با قاتل همراه دو سرباز، به منزل احمدی رفتیم. نگاهم به کوچه افتاد که یک وانتی داشت، اسباب‌ها را از خانه به ماشین منتقل می‌کرد؛ وقتی نزدیک‌تر شدیم با دیدن پلاک، متوجه شدم منزل احمدی است. روی داشبورد زدم و گفتم: - بزن کنار، زود...
  9. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - بیا پایین. در چشم‌هایش وحشت، نگرانی، ناتوانی را می‌دیدم. برای لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم گذاشت و پایین پرید؛ آن دو سرباز احمق هم با ترس نگاهم می‌کردند! حتما باید یادم می‌ماند که آن‌ها را توبیخ می‌کردم، تا اضافه خدمت می‌خوردند! بدون لم*س، به دست‌هایش دستبند زدم. درب ماشین را باز کردم و گفتم: -...
  10. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    الو؟ محسن تو بخشه؟ سرفه‌ای کرد و آروم گفت: بله، پشت سیستم نشسته. اگر خواست بیاد بیرون، برای ده دقیقه سرش‌رو گرم کن. چشم. تماس را بی‌هیچ حرف دیگری قطع کردم، و احمدی را مستقیم به اتاق بازجویی بردم. قبل از هر سوالی اتاق را ترک کردم، که به دست و صورتم آبی بزنم. سرم را زیر شیر آب گرفتم، باید هرچه...
  11. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    وارد اتاق شدم، در را پشت سرم بستم پرونده را روی میز وسط اتاق پرت کردم؛ و بی‌مقدمه گفتم: - چرا اول شکنجه‌اشون می‌دادی، بعد شاهرگشون رو می‌زدی؟ سرش را بلند کرد، مبهوت به چشم‌هایم زل زد! ل*ب‌های خشکش را از هم باز کرد و گفت: - نمی‌فهمم چی می‌گین؟ بی‌توجه ادامه دادم: با چه راهکاری، اون‌ا رو جذب...
  12. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خودش را از تک و تا نینداخت، و باز حرف‌های قبل را تکرار کرد: - ولی من، هیچ‌چیز از حرفاتون‌رو متوجه نمی‌شم! نفسم را با خشم، بیرون فرستادم و گفتم: چرا قبل از قتل، تو با مقتولین رفت و آمد داشتی؟ چرا همه مقتول‌ها با تو در ارتباط بودن؟ شما برای این حرفتون مدرک دارید؟ اصلاً من حرفی برای گفتن ندارم،...
  13. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به پسری که کنارش ایستاده بود، و توحید صدایش کرده بود اشاره کرد؛ توحید سه مرتبه سرش را تندتند به تایید حرف همکارش تکان داد. نفر آخر که با حرف‌هایش باعث خشم احمدی شد: منم یک‌بار این خانم رو سر ساختمون دیدم، که داشت با آقای مشکات صحبت می‌کرد. شماها چرا دارید چرت و پرت می‌گید؟ من حتی نمی‌دونم...
  14. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کم‌تر از سه دقیقه، همه با سرعت بیرون رفتند؛ می‌دانستد وقتی خشمگین شوم غیر قابل تحمل و ترسناک می‌شومط نزدیک محسن شدم، لبخند وا رفته زد و گفت: - راه گم کردی؟ چشمکی زد و در ادامه حرف‌هایش گفت: - چه خبر مهمیه، که این‌قدر تورو عصبی کرده و می‌خوای تنهایی بهم بگی؟ با بسته شدن دهانش، با تمام قدرت...
  15. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مشت محکمی، روی میز کوبیدم و عربده زدم: - اشک‌های تو، به هیچ درد من نمی‌خوره! اون موتوری که سر صحنه‌های قتل، حضور داشت تو بودی آره؟ تو مشتت رو به مشت، اون روانی زنجیره‌ای می‌زدی؟ سرش را بلند کرد، چشم‌هایش قرمز بودند! اخمی کرد و با تُن صدای بالایی گفت: - درست صحبت کن، اون روانی نیست! با سکوت...
  16. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - من هیچی برای گفتن ندارم. دوباره اعصبانی شدم و فریاد زدم: حرف می‌زنی یانه؟ حرفی ندارم. من کل دیشب را بیدار بودم، و الان حسابی افکارم بهم ریخته بود؛ آن‌قدر که حتی نمی‌توانستم کمی تمرکز کنم. ترجیح می‌دادم فعلاً بازجویی را به چند ساعت دگر، یا فردا به تعویق بی‌انداختم. اتاق را با قدم‌های محکم...
  17. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - جرم پرونده چیه؟ قتل عمد! هر روز که بگذره، به قتل ششم نزدیک‌تر می‌شیم. من همین یک دقیقه پیش، بهت دستور دادم. می‌دونی که سرپیچی از دستور مافوق، جرم محسوب می‌شه و باید بیست و چهار ساعت بازداشت بشی! این واسه درجه‌ات خیلی بده؛ و باید جواب‌گو سردار باشی! سردار کیانی را به خوبی می‌شناختم، از سرهنگ...
  18. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نفس درون سینه‌ام حبس شد! پس به همین دلیل بود که سرهنگ، هیچ‌وقت گوشه ل*ب‌هایش کش نمی‌آمد و گرما به چشم‌هایش نفوذ نمی‌کرد؛ او خانواده‌اش را در ازای کار به طرز دردناکی از دست داده بود. اشکی از گوشه چشم سروان پایین آمد! کنارش نشستم به آرامی گفتم: - نمی‌خواد ادامه بدی. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -...
  19. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - منم دستور دادم، داروهاش رو واسش تهیه کنن و یک پرستار از طرف اداره، به اون‌جا فرستادم. گفتم که احمدی برای شغلی، به یک شهر دیگه رفته و ممکن چند روز نباشه. چقدر خدا را شکر می‌کردم، از این‌که او را کنارم داشتم. اگر او نبود، بی‌شک من مادر احمدی را از خاطر می‌بردم، و چه زیبا که این‌گونه مادر احمدی...
  20. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دستمالی از جیبم خارج کردم، و با احتیاط خون بینی‌اش را پاک کردم. به من خیره شده بود، هیچ‌چیزی نمی‌گفت حتی ناله هم نمی‌کرد! موهای بهم ریخته‌اش را دست کشیدم، یقه پاره شده‌اش را مرتب کردم. تلخ خندیدم و گفتم: - یادته چقدر تلاش کردیم، تا بتونیم تو یک اداره مشغول به کار بشیم، تو توی بخش اطلاعات، من...
عقب
بالا پایین