- احمدی از هیچی خبر نداره.
سرم را تکان دادم، لیوان آبی نوشیدم تا بتوانم بغض حجیمم را قورت دهم. در باز شد و احمدی با ترس وارد اتاق شد؛ نگاهش به صورت خونی و لباس پاره شده محسن افتاد. صدای سکسکهی از ترسش بلند شد!
- خب نه شما قصد حرف زدن دارید، و نه محسن! پس تصمیم گرفتیم، شما رو بیاریم اینجا تا...
با ترکیدن بغض مردانهاش، اتاق را ترک کردم و به سرباز گفتم، آنها به سلول ببرد.
هوا برایم خفه بود! احساس میکردم راه گلویم را بستهاند، و یک بالشت را برای خفه کردنم، روی بینی و دهانم گذاشتهاند؛ و هرچه برای یک جرعه هوا دست و پا میزنم، فایدهای ندارد! و در همین نزدیکیها بالاخره، جانم را از دست...
چرا حرفهایش، مرا آنقدر آرام کرده بود که حتی عذاب وجدان را فراموش کرده بودم؟ درون او چه بود، که مرا از درد رها میکرد؟ سرم را روی تکیه گاه مبل گذاشتم، درون چشمهایش دنبال چیزی میگشتم. صریح گفتم:
- چی توی چشمهاته، که مثل آب روی آتیش میمونه؟
ساکت به من نگاه میکرد؛ دلم میخواست به او نزدیک شوم...
در سکوت خودش را مرتب کرد و در آخر، مرا در این حال و احوال رها کرد. روی همان مبل درازکش شدم!، و ساعدم را روی چشمانم گذاشتم؛ ثانیهای نگذشت که پشت پلکهایم گرم شدند و خواب مرا مهمان خود کرد...
با بسته شدن درب اتاق، تکانی خورد و چشمانم را باز کردم. آیه کمرش را به در تکیه داده بود و نگاهم میکرد؛...
- احمدی گفت هیچوقتِهیچوقت، نه تا به الان بهناز رو ملاقات کرده نه متوجه نسبتش با محسن شده، و هیچوقتم دلیل این شرایط رو نفهمید! همیشه تلفنی باهاش قرار میگذاشته؛ اونم فقط وقتی که خود بهناز باهاش تماس میگرفت. الانم میخواد برای کم کردن جرم پروندهاش، باهامون همکاری کنه.
سرم را تکان دادم، و از...
چشمکی، به آیهای که ترسیده بود زدم و گفتم:
- ولی ما زرنگتریم.
اما میتوانستم آشفتگی، که یکدفعه به سراغش آمده بود را واضح به چشم ببینم. نگران چه بود؟ نگران پرونده؟ یا نگران بود، بهناز قفسه سینهام را مانند عروسکهای دیگر شرحهشرحه کند، و در آخر پشت گوش و شاهرگم را عمیق تیغ بزند؟ با فکر...
از دست من ناراحتی؟
نه قربان.
دوباره دستگیره در را پایین کشید، سرم را خم کردم و آرام گفتم:
- قرار نیست، هیچ اتفاقی بیفته بهت قول میدم.
در عمق چشمهایم زل زد، و به دنبال حر هایم درون آنها میگشت. لبخندم عریض تر شد.
- من یک پلیسم و وظیفه دارم، قبل از اینکه تعداد قتلها زیاد بشه پرونده رو حل...
دلواپسم میشی وقتی حواست نیست
حس میکنم با تو دیوونگی خوبه
بیخوابی و عادت این زندگی خوبه
وقتی حواسم نیست آروم بیا پیشم
وقتی حواست نیست باز عاشقت میشم
به نیم رخ آیه نگاه کوتاهی انداختم، خود را با انگشتهایش سرگرم کرده بود. آرام، طوری که به گوش او هم برسد، آهنگ را زیر ل*ب زمزمه کردم:
- وقتی حواست...
وقتی هیچ حرفی، از جانب من دریافت نکرد با شب بخیر کوتاهی در ماشین را بست. منتظر ماندم که وارد خانه شود؛ بعد از بستن در حیاط به سمت خانه راه افتادم.
من میخواستم برای او حرف بزنم، از خودم، از احساسی که مدتهاست به او داشتم و دارم، میخواستم از او بپرسم آیا این حس، دوطرفه است یا یک طرفه؟...
- من نمیتونم بهش زنگ بزنم!
اخمی کردم و گفتم:
- مگه نمیخواستی همکاری کنی؟ ما که مسخره تو نیستیم!
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
بهناز، فقط وقتی که نیاز به فرد جدید داشته باشه، باهام تماس میگیره. همیشه قبلش محسن بهم اطلاع میداد که سیمکارت رو روشن کنم، و فکر میکنم الان شدیداً به همه چیز...
دیشب حال مامانم بد شده بود، شارژر گوشیمم گم کرده بودم.
مشخصات؟
سجاد رحیمی پنجاه و سه ساله، صاحب کارخونه مواد غذایی، یه دختر بیست ساله داره.
خونهاش؟
زعفرانیه.
نفس را فوت کرد و گفت:
- پنج عصر کافه نیلای.
قبل از اینکه احمدی، چیز دیگری بگوید بهناز سریع تماس را قطع کرد. به فرخی نگاهی انداختم،...
سلامی کرد و گفت:
من واقعاً عذر میخوام، ماشینم خراب شده بود به همین دلیل توی راه گیر افتادم.
سلام...چرا به ما اطلاع ندادین که از اداره ماشین بفرستیم؟!
نمیخواستم باعث زحمت بشم!
اخمی کردم و گفتم:
ولی به اندازه کافی، زمان رو از دست دادیم.
نگران هیچچیز نباشید، من دو ساعته کار شما رو راه...
حدود سه ساعت زیر دست او بودم، بیوقفه درحال گریم کردن صورتم بود. آیه مقابلم غمبرک زده، و به دستهای یاشار که سریع تکان میخوردند نگاه میکرد. بالاخره دستهایش را به کمر زد، و حرکات کششی انجام داد این یعنی کار خود را تمام کرده بود. از جا برخاستم خطاب به آیه گفت:
- لطفاً بشینید شما رو هم گریم...
- از کجا معلوم که محسن، عکس سروان رو بهش نشون نداده باشه؟ یا سروان و توی بیمارستان، وقتی رفته بود به دختر رستاک سر بزنه ندیده باشه؟
خطاب به آیه ادامه داد:
- جناب سروان، لطفاً بشینید وقت نداریم ساعت 16:20 شده.
یاشار سریع گریم کمی، روی صورت آیه به کار برد. کلافه نگاهی به ساعت انداختم 16:47 بود...
دختری تنها نشسته بود و کتابی به دست داشت. آب دهانم را پایین فرستادم در دل گفتم:
- خدایا به امید خودت.
قدمهایم را با اقتدار برداشتم، دستهایم را روی میز گذاشتم. لبخند زشتی روی لبانم نشاندم، و با لحنی کش دار گفتم:
- بانو بهناز نیکزاد؟
سرش را از کتاب برداشت، چقدر چشمهایش برایم آشنا بودند! لبخند...
- یکم از خودت حرف میزنی؟
- پنجاه و سه سالمه، کارخونه مواد غذایی دارم و صاحب یک دختر.
- ای جانم چند سالشه؟
- بیست.
- خداحفظش کنه، همسرت چی؟
چهره ناراحتی به خود گرفتم و با مکث گفتم:
- یک سال پیش فوت کرد!
به ظاهر متاسف بود؛ اما چشمهایش برق میزدند انگار کار را برایش راحتتر کرده بودم!
-...
این من بودم؟ بعید میدانم! واقعاً دست یاشار معرکه بود. مرا به یک شخص دیگری تبدیل کرده بود!
کنار ل*ب و چشمهایم چند خط انداخته بود، و پیشانیام را کمی مچاله کرده بود بعضی از تار موهایم را هم سفید کرده بود؛ اما این چهره آیه را دوست نداشتم! من همان چهره مظلوم و خجالتیاش را میخواستم؛ ولی...
حتی سروان مجیدی هم در اتاق حضور داشت، اولش برایم عجیب بود که سرگرد اصغری به او اجازه داده است؛ اما میگفت سرگرد امروز را مرخصی است. تلفن را برداشت و گفت:
- تقاضای آماده باش نیرو داریم، لطفاً آمبولانس رو هم خبر کنید.
آیه رنگش بیش از پیش پرید! و حالت جبهه گرفت:
- آمبولانس برای چی؟ شما که میگید...
روی صندلی نشستم و یاشار سریع مشغول شد. همه آماده رفتن شده بودند، آیه چادرش را سر کرد با چشمهای خیس نگاهم کرد. ل*بهای خشک شده از ترس و اضطرابش را از هم باز کرد. گفت:
- مراقب باش، تو قول دادی.
کمی ته دلم خالی شد؛ اما سریع خودم را جمع و جور کردم. قرار نبود اتفاقی رخ دهد! همه چیز به موقع تمام...
تک زنگی به او زدم، درب حیاط را باز کرد و بیرون آمد. با دیدن تیپی که زده بود، احساس کردم در سرمای قطب شمال ایستادهام، کل تنم یخ بسته بود! همان لباسهایی را پوشیده بود، که در قتلهای گذشته به تن داشت! در دل گفتم:
- هیچی نمیشه رضا، بچهها قبل از تو اونجا حضور دارن و فرخی، زیر صندلی واست اسلحه...