نتایح جستجو

  1. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - چته رضا؟ ردیاب بهت وصله. دلم کمی آرام گرفت، حدود یک ساعت در راه ولنجک بودیم. تندتند از خدا خواهش می‌کردم، نیرو به موقع متوجه نبودنم شود؛ بار دگر آب دهانم را قورت دادم. بهناز هر لحظه، ترسناک و ترسناک‌تر می‌شد! دستش را روی دستم، که فرمان را با او گرفته بودم گذاشت. گفت: - می‌شه این‌جا نگه داری؟...
  2. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    احساس خطر، در وجودم بیدار شده بود! هنوز خبری از نیروها نبود و باید اسلحه را از زیر صندلی خارج می‌کردم. به جلو خم شدم، تا به ظاهر مچ پایم را بخارانم؛ خم شدنم همانا احساس سوزش در بازویم همانا! به بهناز که آمپولی به بازویم زده بود، نگاه کردم. دستم را دراز کردم؛ اما در بین راه بدنم بی‌حس شد و دگر،...
  3. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پس چرا نرسیده بودند؟ ردیاب من روشن بود؛ اما هیچ خبری از نیروها نبود. حرکت گرم خون را روی پوستم حس می‌کردم. صندلی خیس شده بود، احساس می‌کردم پشت پلک‌هایم درحال سنگین شدن بودند! بدنم فلج شده بود؛ اما درد داشت جانم را ذره ذره می‌مکید! آخرین تیغ را زد و با رژ جمله همیشگی‌اش را نوشت. - موجود نر بی...
  4. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    متوجه شد، دستش را دراز کرد و دستمال را پایین کشید. - آ...آیه اومدی؟ همش...همش می‌ترسیدم قبل از این‌که ببینمت بمیرم! انگشت اشاره‌اش را روی لبانم گذاشت و با گریه گفت: - هیس‌هیس! رو به نیروهایی که می‌خواستند نزدیک شوند، فریاد زد: - هیچ‌کس نزدیک نشه، یکیتون به این آمبولانس کوفتی زنگ بزنه ببینه کدوم...
  5. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صدای هق‌هقش بلند تر از قبل شد! - رضا دوستت دارم. با گریه لبخندی زدم، چشم‌هایم دگر طاقت باز ماندن نداشتند؛ عجیب دلم می‌خواست بخوابم و خستگی این چند مدت را رفع کنم. صدای‌های اطرافم درحال مبهم شدند بودند، جیغ‌های آیه عذابم می‌دادند! آیه چرا این‌قدر گریه می‌کرد و هراسون جیغ می‌کشید؟ من حالم خوب...
  6. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به عنوان فلج موقت بدن، به من زده بود به همین دلیل باعث ناتوانی من شده بود! آیه در این یک هفته، چهار روزش را به من سر می‌زد؛ اما سر به زیرتر و خجالتی‌تر شده بود و ناگفته نماند که آیه، حسابی به دل مامان فاطمه نشسته بود. سرهنگ یک‌بار به ملاقاتی من آمده بود و می‌گفت که من دوباره باعث افتخار و...
  7. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - محال بود بتونم چند روز دیگه تحمل کنم؛ بگو بهنازو بیارن اتاق بازجویی. - من‌که حریف تو نمی‌شم، مگر این‌که سروان اسدی حریفت بشه! بعد از زدن حرف‌هایش مرا تنها گذاشت. چشم‌هایم مانند توپ از تعجب گرد شدند! مثل این‌که کل اداره می‌دانست، بین من و آیه خبرهایی است، لبخندی زدم و سرم را تکان دادم. در اتاق...
  8. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - خواهش می‌کنم، دنبال چیزی می‌گردی؟ - آره پرونده رو می‌خوام. - الان میارم واست، داشتم یک‌سری از عکسای قتل رو توی پرونده می‌گذاشتم. پرونده را به دستم داد، و منتظر نگاهم کرد: - میرم با بهناز بازجویی کنم. بی‌حرف نگاهم کرد و سری تکان داد، لبخند آرامی زدم و قبل از بستن درب اتاق زمزمه کردم: - مرسی...
  9. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - ای بابا مامان خانم، من بچه نیستم دیگه! به رضایت خودم مرخص شدم. باهاشون تماس بگیر باشه؟ - نمیشه که مادر، باید یکی دو روز جلوتر زنگ بزنیم که اوناهم، آمادگیش رو داشته باشن. اخمی کردم و با بد اخلاقی گفتم: - آمادگی چی مامان؟ زنگ بزن توروخدا. - انگار دو سالشه! باشه قطع کن زنگ بزنم بهشون. -...
  10. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    اخمی کردم و گفتم: - مگه اومدی خونه خاله؟ باید جواب پس بدی. به یک‌باره چشم‌های ترسناکش، رنگ غم گرفتند! با صدایی که بغض داشت گفت: - بذار برای آخرین بار ببینمش، تو این حس منو لحظه آخر به اون دختره داشتی. گریه‌های تو از مرگ نبود، داشتی واسه ندیدنش گریه می‌کردی! برای لحظه‌ای فکرم به آن موقع پرتاب شد،...
  11. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به اتاق کناری رفتم، نگاهی به آن دو نفر که هدفون به گوش داشتند و از پشت شیشه‌ای که در اتاق بازجویی، نامشخص بود نگاه می‌کردند سلام کوتاهی کردم. گفتم: - یک هدفون می‌خوام. یکی از آن‌ها با صدای من، سریع بلند شد و گفت: - بفرمایید سرگرد. سرجای او نشستم و هدفون را روی گوش‌هایم گذاشتم، و به رو به رویم زل...
  12. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - بهت گفتم بمون، باهم همه چی رو می‌سازیم گفتم ستایش نمی‌ذارم... بهناز به او اجازه صحبت کردن نداد و گفت: - لذت انتقام وجودم رو لبریز می‌کرد، حس خلاء درونم رو پر می‌کرد! نمی‌خواستم با شاهرگ زدن‌های من زندگی کنیم! - رفتی و من تو این شهر شلوغ، تنها موندم! بهناز به جلو خم شد و با عجز گفت: - منم...
  13. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - دِ لعنتی بذار برای آخرین بار از عمق وجودم نگاهت کنم، ستایش تو این‌قدر بی رحم نبودی! بذار چشم‌هات‌رو ببوسم. بهناز دوباره ترسناک شده بود، چشم‌هایش پر از نفرت و کینه بودند! حسام فریاد زنان را بالاجبار بیرون بردند. قلبم مچاله شده بود، و نفس کشیدن برایم سخت بود. قلبم برای حسام می‌سوخت! برای عشقی...
  14. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خواستم پشت بشینم، گفت بطری آب رو صندلی‌ها ریخته و من خیس می‌شم؛ اونم جای پدرم بود. بعد از این‌که سوار شدم راه افتاد، هنوز ده متر هم جلو نرفته بود ماشین رو نگه داشت، کوچه بُن‌بست بود، بهش گفتم چرا وایسادی؟ سکوت کرد. نگاهش دیگه پدرانه نبود! از نگاهش لجن می‌بارید! دستش روی بازوم نشست. سه مشت محکم...
  15. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سکوت کرد، حرف زدن برایش سخت بود! کمی گذشت و دوباره شروع کرد: - حسام بهم گفت، تا چهل و هشت ساعت نه دوش بگیرم، نه مسواک بزنم و حتی گفت لباس‌هام رو تو یک نایلون بذارم که برای شکایت، از همه ی این‌ها می‌تونستم استفاده کنم؛ اما محسن پاشو کرده بود تو یه کفش که حق شکایت ندارم. می‌گفت بحث آبروم وسطه،...
  16. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نفسی تازه کرد و ادامه داد: - من به یک موجود ترسناک تبدیل شده بودم، که حتی خودمم از دیدنش وحشت داشتم! این‌قدر فیلم‌های جنایی دیدم که پیچوندن رو یاد گرفتم، زمان بندی مرگ رو یاد گرفتم، آموزش دیده بودم و وارد بیست و یک سالگی شدم. اول از همه، اسم و فامیلم رو عوض کردم. نفسی تازه کردم؛ اما فایده‌ای...
  17. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - معمولاً توی کافه، یا همیشه ساعت هشت شب، وقتی دیگه خبری از تاکسی نبود منتظر می‌موند. هرکسی سوارش می‌کرد اول رفتار و نگاهش رو می‌سنجید که ببینه این فرد این کاره‌ست یانه؟ - چرا هیچ‌وقت، اون کسی که این‌کارو باهات کرد رو نکشتی؟ - من و محسن خیلی دنبالش گشتیم؛ بعدش متوجه شدیم که از ایران خارج شده...
  18. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    در اتاق بغلی باز شد، و آیه با چشمانی که به رنگ خون بودند بیرون آمد؛ پس داشت ما را تماشا می‌کرد و تمام حرف‌هایمان را شنیده بود نگاه کوتاهی به او انداختم و راه افتادم. با صدای گرفته ای گفت: - کجا میری؟ به سمت او برگشتم، عقب‌عقب قدم برمی‌داشتم. دستم را روی گلویم گذاشتم و خش‌دار گفتم: - خفه‌ام...
  19. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به خانه برگشتم، دوش سرسری کوتاهی گرفتم زخمم را ضدعفونی کردم، بعد از پانسمان کردن زخم‌هایم پیراهن سفیدم را به همراه، کت و شلوار ساده مشکی به تن کردم. موهایم را رو به بالا شانه زدم، و ساعتم را به دست زدم و همراه خانواده سوار ماشین شدیم. در بین راه سبد گل گرفتم و راهی خانه آیه شدم... ماشین را پارک...
  20. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بازهم شده بود آب روی آتش. تمام افکارم در رفتند و با لبخند، فنجان چای را به لبانم نزدیک کردم؛ حضورم را با سرفه‌ای در جمع پر رنگ تر کردم... *** به کهربایی‌هایش زل زدم، پشت دستم را نوازش‌وار روی چانه‌اش کشیدم، می‌ترسیدم او را لم*س کنم و مانند شیشه ترک بردارد! به آرامی برایش زمزمه کردم: - جان من و...
عقب
بالا پایین