- چته رضا؟ ردیاب بهت وصله.
دلم کمی آرام گرفت، حدود یک ساعت در راه ولنجک بودیم. تندتند از خدا خواهش میکردم، نیرو به موقع متوجه نبودنم شود؛ بار دگر آب دهانم را قورت دادم.
بهناز هر لحظه، ترسناک و ترسناکتر میشد! دستش را روی دستم، که فرمان را با او گرفته بودم گذاشت. گفت:
- میشه اینجا نگه داری؟...
احساس خطر، در وجودم بیدار شده بود! هنوز خبری از نیروها نبود و باید اسلحه را از زیر صندلی خارج میکردم.
به جلو خم شدم، تا به ظاهر مچ پایم را بخارانم؛ خم شدنم همانا احساس سوزش در بازویم همانا! به بهناز که آمپولی به بازویم زده بود، نگاه کردم. دستم را دراز کردم؛ اما در بین راه بدنم بیحس شد و دگر،...
پس چرا نرسیده بودند؟ ردیاب من روشن بود؛ اما هیچ خبری از نیروها نبود.
حرکت گرم خون را روی پوستم حس میکردم. صندلی خیس شده بود، احساس میکردم پشت پلکهایم درحال سنگین شدن بودند! بدنم فلج شده بود؛ اما درد داشت جانم را ذره ذره میمکید! آخرین تیغ را زد و با رژ جمله همیشگیاش را نوشت.
- موجود نر بی...
متوجه شد، دستش را دراز کرد و دستمال را پایین کشید.
- آ...آیه اومدی؟ همش...همش میترسیدم قبل از اینکه ببینمت بمیرم!
انگشت اشارهاش را روی لبانم گذاشت و با گریه گفت:
- هیسهیس!
رو به نیروهایی که میخواستند نزدیک شوند، فریاد زد:
- هیچکس نزدیک نشه، یکیتون به این آمبولانس کوفتی زنگ بزنه ببینه کدوم...
صدای هقهقش بلند تر از قبل شد!
- رضا دوستت دارم.
با گریه لبخندی زدم، چشمهایم دگر طاقت باز ماندن نداشتند؛ عجیب دلم میخواست بخوابم و خستگی این چند مدت را رفع کنم. صدایهای اطرافم درحال مبهم شدند بودند، جیغهای آیه عذابم میدادند! آیه چرا اینقدر گریه میکرد و هراسون جیغ میکشید؟ من حالم خوب...
به عنوان فلج موقت بدن، به من زده بود به همین دلیل باعث ناتوانی من شده بود! آیه در این یک هفته، چهار روزش را به من سر میزد؛ اما سر به زیرتر و خجالتیتر شده بود و ناگفته نماند که آیه، حسابی به دل مامان فاطمه نشسته بود. سرهنگ یکبار به ملاقاتی من آمده بود و میگفت که من دوباره باعث افتخار و...
- محال بود بتونم چند روز دیگه تحمل کنم؛ بگو بهنازو بیارن اتاق بازجویی.
- منکه حریف تو نمیشم، مگر اینکه سروان اسدی حریفت بشه!
بعد از زدن حرفهایش مرا تنها گذاشت. چشمهایم مانند توپ از تعجب گرد شدند! مثل اینکه کل اداره میدانست، بین من و آیه خبرهایی است، لبخندی زدم و سرم را تکان دادم. در اتاق...
- خواهش میکنم، دنبال چیزی میگردی؟
- آره پرونده رو میخوام.
- الان میارم واست، داشتم یکسری از عکسای قتل رو توی پرونده میگذاشتم.
پرونده را به دستم داد، و منتظر نگاهم کرد:
- میرم با بهناز بازجویی کنم.
بیحرف نگاهم کرد و سری تکان داد، لبخند آرامی زدم و قبل از بستن درب اتاق زمزمه کردم:
- مرسی...
- ای بابا مامان خانم، من بچه نیستم دیگه! به رضایت خودم مرخص شدم. باهاشون تماس بگیر باشه؟
- نمیشه که مادر، باید یکی دو روز جلوتر زنگ بزنیم که اوناهم، آمادگیش رو داشته باشن.
اخمی کردم و با بد اخلاقی گفتم:
- آمادگی چی مامان؟ زنگ بزن توروخدا.
- انگار دو سالشه! باشه قطع کن زنگ بزنم بهشون.
-...
اخمی کردم و گفتم:
- مگه اومدی خونه خاله؟ باید جواب پس بدی.
به یکباره چشمهای ترسناکش، رنگ غم گرفتند! با صدایی که بغض داشت گفت:
- بذار برای آخرین بار ببینمش، تو این حس منو لحظه آخر به اون دختره داشتی. گریههای تو از مرگ نبود، داشتی واسه ندیدنش گریه میکردی!
برای لحظهای فکرم به آن موقع پرتاب شد،...
به اتاق کناری رفتم، نگاهی به آن دو نفر که هدفون به گوش داشتند و از پشت شیشهای که در اتاق بازجویی، نامشخص بود نگاه میکردند سلام کوتاهی کردم. گفتم:
- یک هدفون میخوام.
یکی از آنها با صدای من، سریع بلند شد و گفت:
- بفرمایید سرگرد.
سرجای او نشستم و هدفون را روی گوشهایم گذاشتم، و به رو به رویم زل...
- بهت گفتم بمون، باهم همه چی رو میسازیم گفتم ستایش نمیذارم...
بهناز به او اجازه صحبت کردن نداد و گفت:
- لذت انتقام وجودم رو لبریز میکرد، حس خلاء درونم رو پر میکرد! نمیخواستم با شاهرگ زدنهای من زندگی کنیم!
- رفتی و من تو این شهر شلوغ، تنها موندم!
بهناز به جلو خم شد و با عجز گفت:
- منم...
- دِ لعنتی بذار برای آخرین بار از عمق وجودم نگاهت کنم، ستایش تو اینقدر بی رحم نبودی! بذار چشمهاترو ببوسم.
بهناز دوباره ترسناک شده بود، چشمهایش پر از نفرت و کینه بودند! حسام فریاد زنان را بالاجبار بیرون بردند. قلبم مچاله شده بود، و نفس کشیدن برایم سخت بود. قلبم برای حسام میسوخت! برای عشقی...
خواستم پشت بشینم، گفت بطری آب رو صندلیها ریخته و من خیس میشم؛ اونم جای پدرم بود. بعد از اینکه سوار شدم راه افتاد، هنوز ده متر هم جلو نرفته بود ماشین رو نگه داشت، کوچه بُنبست بود، بهش گفتم چرا وایسادی؟ سکوت کرد. نگاهش دیگه پدرانه نبود! از نگاهش لجن میبارید! دستش روی بازوم نشست.
سه مشت محکم...
سکوت کرد، حرف زدن برایش سخت بود! کمی گذشت و دوباره شروع کرد:
- حسام بهم گفت، تا چهل و هشت ساعت نه دوش بگیرم، نه مسواک بزنم و حتی گفت لباسهام رو تو یک نایلون بذارم که برای شکایت، از همه ی اینها میتونستم استفاده کنم؛ اما محسن پاشو کرده بود تو یه کفش که حق شکایت ندارم. میگفت بحث آبروم وسطه،...
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- من به یک موجود ترسناک تبدیل شده بودم، که حتی خودمم از دیدنش وحشت داشتم! اینقدر فیلمهای جنایی دیدم که پیچوندن رو یاد گرفتم، زمان بندی مرگ رو یاد گرفتم، آموزش دیده بودم و وارد بیست و یک سالگی شدم. اول از همه، اسم و فامیلم رو عوض کردم.
نفسی تازه کردم؛ اما فایدهای...
- معمولاً توی کافه، یا همیشه ساعت هشت شب، وقتی دیگه خبری از تاکسی نبود منتظر میموند. هرکسی سوارش میکرد اول رفتار و نگاهش رو میسنجید که ببینه این فرد این کارهست یانه؟
- چرا هیچوقت، اون کسی که اینکارو باهات کرد رو نکشتی؟
- من و محسن خیلی دنبالش گشتیم؛ بعدش متوجه شدیم که از ایران خارج شده...
در اتاق بغلی باز شد، و آیه با چشمانی که به رنگ خون بودند بیرون آمد؛ پس داشت ما را تماشا میکرد و تمام حرفهایمان را شنیده بود نگاه کوتاهی به او انداختم و راه افتادم. با صدای گرفته ای گفت:
- کجا میری؟
به سمت او برگشتم، عقبعقب قدم برمیداشتم. دستم را روی گلویم گذاشتم و خشدار گفتم:
- خفهام...
به خانه برگشتم، دوش سرسری کوتاهی گرفتم زخمم را ضدعفونی کردم، بعد از پانسمان کردن زخمهایم پیراهن سفیدم را به همراه، کت و شلوار ساده مشکی به تن کردم. موهایم را رو به بالا شانه زدم، و ساعتم را به دست زدم و همراه خانواده سوار ماشین شدیم. در بین راه سبد گل گرفتم و راهی خانه آیه شدم...
ماشین را پارک...
بازهم شده بود آب روی آتش. تمام افکارم در رفتند و با لبخند، فنجان چای را به لبانم نزدیک کردم؛ حضورم را با سرفهای در جمع پر رنگ تر کردم...
***
به کهرباییهایش زل زدم، پشت دستم را نوازشوار روی چانهاش کشیدم، میترسیدم او را لم*س کنم و مانند شیشه ترک بردارد! به آرامی برایش زمزمه کردم:
- جان من و...