وایساده بود و داشت به آسمون نگاه میکرد. آروم به سمتش رفتم و کنارش وایسادم.
من:
- متاسفم!
تامس اخم کرد و برگشت تا بره که سریع دستش رو گرفتم و جلوش وایسادم.
با اشکهای جمع شده تو چشمام زل زدم تو چشماش و گفتم:
- تا باهام حرف نزنی نمیزارم بری!
بغضم رو با سختی قورت دادم و دوباره گفتم:
- تنها کسیکه...