دقایقی بعد تاکسی به مقصد رسید. با عجله از پلهها بالا رفتم. زهره در را باز کرد، لبخند زورکی و نگرانش پشت پردهی چشمهای قهوهای رنگش معلوم بود. از اتاق کنار صدای رها و سهیل میآمد؛ جیغ و خندههای بازی رها روانم را آرام میکرد. هنوز نفسم جا نیفتاده بود که شهریار را دیدم. روی زمین چهارزانو و تکیه...