مولای من،
صدای قدمهایت کوچه دلم را پر کرده است، دلم با شنیدن صدای کاروانت بیتاب میشود.
باز هم محرم آمد، آمد تا عشق شما را در دل ما بیشتر کند، تا به همه بفهماند عشق و یاد سردار دلها فراموش شدنی نیست.
مولای من،
اینبار این بینوای دلشکسته را با خود میبری؟
منه بینوا را با خود ببر تا من نیز بوی بهشت را از کربلا حس کنم.
دلم هوای کربلا کرده، نمیدانم چگونه است.
خود ندیدهام اما میگویند:
- حس و حال عحیبی دارد.
میگویند:
- انسانها عاشقتر میشوند.
میگویند:
- هر کجای کربلا را نگاه کنی...
مولای من،
زمانی که لشکر سیاهپوش و سینه زنان را میبینم که چگونه برای شما جان میدهند با خود فکر میکنم؛ اگر در آن زمان این لشکر سیاه پوش بود باز هم شما در میدان تنها بودید؟ باز هم میتوانستند شما را از ما بگیرند!
ای محبوبم،
آیا این مردمان، نه آیا این عاشقانه زخم خورده و دلشکسته در آن زمان اجازه میدادند شما را از ما بگیرند وما را یتیم کنند.
ای مولای من، ای مرحم دلهای شکسته کجایی؟!
کجایی محبوب مظلوم من، کجایی عزیزدل زهرا؟
کجایی؟
ای محبوبم،
شما را به همین دله خورد شده قسم میدهم، به همین ماه عزیز من را با خود ببر؛ ببر از این دنیای بیرحم و سیاه، دنیایی که پر از گرگ صفتان است. دیگر نمیتوانم با این دل که ماننده شیشه شکستهای بر روی زمین ریخته طاقت بیاوردم.
بخدا کربلایی شدنم دست شماست، جان علی فراموش نکن نام مرا.
ای محبوبم،
تا آخر عمر خود همچون لیلی منتظر میمانم، میدانم بالاخره در زمانی، موقعیتی، مکانی صدایم میکنی؛ اگر دل شکستهام مانند کبوتر بیطاقتی به سوی شما پر بکشد... .
محبوب من به حق مادر مظلومت من را از یاد نبر، من را از یاد نبر که امید دلشکستهام هستی، ارباب عالم هستی.
مولای من،
شنیدهام فاصله عشق مانند باد بر روی آتش است، عشقهای ضعیف را خاموش و عشقهای قوی را تحریک میکند. این چند سال در برابر این باد مقاومت کردم.
حال عشق قوی من مشخص است؟ حال لیاقت دیدن شما را دارم؟ مولای من جواب این دلشکسته را میدهید؟
مولای من،
دنیای کوچکم پر شده است از جای پای شما، هر جای پا را بوسه میزنم تا شما را حس کنم.
قلبم لبریز از عشقی زلال همچون حس لیلی است حسی به پاکی فرشتگان، دلتنگیای به اندازه تمام جهان در دریچههای بیقرار قلبم نفوذ کرده است ولی افسوس انتهایی ندارد.
مظلوم من،
اشکهایم همچون رودی خروشان بر روی گونههای سرخ از گریهام میریزد.
نفسهایم از فرط گریه در میان هقهقهایم قطع میشوند.
مولای من فرشتگان از این بنده حقیر در هفت آسمان صحبت میکنند.
آنقدر دلتنگی و عشقم را دیدهاند که هر جا میروند به یکدیگر میگویند:
- هیس، سکوت! صدای هقهقی میآید...
مظلوم من،
زمانی که عقلم قد داد و درک کرد دیدم در روز مشخصی مردم لباس سیاه بر تن میکنند، دیدم بر سر دره خانهها، پرچم و پارچههای سیاه نصب میکنند.
با خود گفتم:
- چرا هر سال این کار تکرار میشود!؟
مظلوم من،
زمانی که از مادرم جویا شدم و زندگی شما را فهمیدم اشک در چشمانم حلقه بست. از آن روز به بعد من نیز هر سال با غم سیاه بر تن کرده و در مراسمات همراه دیگران شرکت میکردم.
سردار دلها،
آنقدر درمورد شما تحقیق کردم که ناگهان دیدم من ماندم و عشق به شما، من ماندم و دلتنگی دیدن شما، ولی ناگهان خود را در بند زندان دیدم و عشق شما را بیرون.
کجایی محبوب عالم؟ کجایی؟
سردار دلها،
خود اینجا و قلبم میان زائرای شما است، در خیال دستم را به ضریح شما میرسانم و زیارت عاشورا میخوانم ولی چه فایده که خیالی بیش نیست. محبوب من مرا حتی در حد کبوترهای ضریحت ندانستی؟ یعنی آنقدر عشقم برای شما باور کردنی نبود که حتی به پای کبوترانت نرسیدم؟!
آقا مظلوم عالمی، آقا محبوب منی.