1399/8/1
https://uupload.ir/view/foes_b3d5bdf8-a54d-4924-9335-2216999e3923.mp4/
در من، آدمک پولادینی زندانیست.
خود را به در و دیوارهای مبحوس شدهاش میکوبد تا رها شود.
و آن هنگام پوسته ناتوانم را از من جدا کند و پوسته پولادین بر من بپوشاند.
ولی من در اوایل جنگ با آدمک هایی با پوسته های...
احوال سکه 5 ریالی قدیمیات را نمیپرسی؟
همان که جایی جز کنار ظرف چای و قهوه نداشت، همان که وقتی بین چای و قهوه دوست داشتنیات، نمیتوانستی فرقی بین آنها بگذاری؛ میانجیگری میکرد.
اکنون بعد از رفتنات از آشپزخانه نقل مکاناش کردم به کنار خودم!
وقتی که نمیدانم بین یادگاریهایت یا مکعب سنگی که...
هیچ نمیتوانستم چشمانات را اشک بار ببینم؛ جز خندههایی که چشمانات را نمدار میکرد.
چشمان خیس قهوه مثالت، قشنگترین تابلو نقاشی دنیایم بود.
شاید بگویی: احمقانه است!
ولی چشمهایت اشک شوق میریختند پشت سر شادیها تا باری دیگر، زیباترین تابلوی زندگیام را به تصویر بکشد.
این واپسینهای قبل...
1399/8/3
https://uupload.ir/view/hmng_760a400c823700982a7fe2cba1cafb8923787089-360p.mp4/
اگر برترهای کائنات به اندازه چوب خط های دراز مدت ، مبحوس باشند.
آن هنگام بقیه کائنات، همراه و همدل با جهان زیست میکنند؛
درختان آزادانه ریشه های خود را در خاک میرقصانند.
و حیوانات در کنار هم پایکوبان تر...
1399/8/3
امید به زندگی هایم، بار وبندیل خود را بستند و عازم سفری بدون بازگشت شدند.
چند روزیست میزبان مهمان ناخوانده ای که خود را امید معرفیکرده هستم.
اکنون که مرا شیفته و وابسته به خود کرده؛ نقاب از چهره برداشته است.
آری! او ناامیدی در پوستین امیدواری بوده است!
1399/8/9
چرا نخندی؟
نخندی که چشم های شکارچی عوام تو را شکار میکند؟
نخندی که تقاص خنده های دلبرهایشان را که بر خود سلب کردند بدهی؟
نخندی که تقاص زندانی کردن خنده های دلبرک هایشان را بدهی ؟
تو نباید تقاص نابودی شاهزاده کوچولوی درونشان که گل خود را از همه گلها برتر میدانست بدهی؛ هرگز...
دخترجان...
اولین سیزدهبدری که سبزه گره میزدی؛
با شوخی گفتم:« این برای دخترانیست که شاهزادهشان با اسب نیامده، تو که شاهزادهات کنارت نشسته».
تو با ته مونده خندهات گفتی:«سبزه رو گره میزنم برای اینکه دست شاهزادهام همیشه در دستانم مثل گره این دو سبزه، سبز باشه».
اما بعد از تو، من گره میزنم برای اینکه...
هیچوقت نگذاشتی برایت گل بخرم!
میگفتی: شاید این گل عزیزترین باشد، برای یک شاهزاده کوچولویی.
البته دلیل اصلی تو فقط این نبود. میخواستی گلهای هدیه من، دست پرورده خودم باشد، با عشق، آبیاری شود؛ و با محبت، نور بگیرد!
امروز هم چند شاخه از گلها را برایت آوردم ولی اینبار، با دلتنگی، آبیاری و با...
بعد از رفتنات، قناریمان است، که بعد از من، نبودنات را در خانه حس کرده.
ترنمهای سحرخیزیاش را دیگر نمیخواند؛
اگر هم بخواند؛ با فغان سوگواری تو همراه است.
چند روزی است آب و غذایش را نمیخورد، اعتصاب غذا کرده!
آزادش کردم؛ ولی نمیرود کبوتر جلد شده!
فهمیدم از زندان فلزیاش ناراضی نیست، از...
چشمهای قهوهای خیست، که با هر بار دیدناش در سرزمین دلم، زمین لرزهای رخ میداد.
تابلو نقاشی شده از آن را روبروی تختمان قرار دادم؛ تا چشمم را که میگشایم، به آن دو گوی قجری بنگرم و به این دل دیوانه بفهمانم که تو رفتهای برای همیشه!
یا با رویاهای تو بخواب بروم؛ شاید خدا دلش برایم بسوزد!
زودتر...
گویا عشق من به تو، مانند مایع کیکی بود؛ که در قالب عشق تو، افکنده شد؛ و با گرمای وجود تو شکل گرفت!
آن هنگام، که از عشق تو به من در این دنیا به سمت پوچی رفت؛
یک کیکِ از قالب جدا شده بودم!
چاقوهای اطرافیان، بر روی قلب نالانم فرود میآمد و طعنههای چنگال مانندشان، قلبم را چنگ میانداخت!
از دارا...
میگویند تو رفتهای؛ قبول!
دیگر بر نمیگردی؛ قبول!
نمیدانم چرا میگویند: چرا زندگی نمیکنی؟
مگر زندگی، گستراندن عشق به اطرافیانت نیست؟
اطرافیان من هم فقط تو بودی!
هر روز، با عشق و علاقه تو برمیخیزم.
خاطرات با هم بودنمان، را مرور میکنم.
مواظبت میکنم، از جاماندههای دلانگیز تو و به دیدار...
گم شدهام!
در کوچه پس کوچههای خاطرات و نشانهای مانده از تو!
در کوچهها، قدم میزنم و پلاکهایش را نگاهی میاندازم و
گاهی درون کوچهها کشیده میشوم؛ برای خاطره بازی بیشتر!
اما نمیدانم چرا همه بن بستها به ظاهر کوچهاند؟
گویی در هزارتوی نرسیدن به تو، گرفتار این جهان بی تو شدهام.