- هیس، آقا بزرگ بشنو حسابمون با کرام الکاتبین.
دستاش رو به زور از جلوی دهنم برمیدارم تا نفسی تازه کنم.
- روانی خفهام کردی.
در اتاق باز میشه و بهار با ابروهای در هم داخل میاد. من و نرگس هم زل زده نگاهش میکردیم. بهار دست به سینه روی صندلی میشینه و میگه:
- اونجوری نگام نکنید.
با حرفش من و نرگس...
بردیا همه رو اول بیرون میکنه و درو میبنده، بامزه نگاهم میکنه و میگه:
- یه چیزی سرت کن.
لبام رو روی هم فشار میدم و سریع بلند میشم و یک روسری میندازم روی سرم، لباسم نسبتا بلند و مناسب بود. صدای کیوان میاد که از پشت در میگه:
- چرا درو بستی بردیا؟
بردیا نگاهی به من میکنه و میپرسه:
- باز کنم؟...
به چشماش زل میزنم و منتظر جوابش میمونم. لبخندش رو پررنگتر میکنه و میگه:
- تو فقط مال بردیایی، همین و بس.
با حرفش قلبم میلرزه. حرفهاش خیلی دیوونه کننده بود. گونم رو میکشه و میگه:
- و از تو میخوام اینجوری وصفم کنی که بردیا فقط نگین رو دوست داره.
خیلی داشتم وابستهی بردیا میشدم، به طوری...
- مگه میشه تو رو ببینم و خستگی از تنم در نره؟
و گونم رو میبوسه و گل و به طرفم میگیره. دوباره رنگ عوض میکنم، لبخند خاصی میزنه و میگه:
- عجب خانم خوش رنگی دارما.
و دستی به گونهی رنگ گرفتهام میکشه. میخندم و میگم:
- گل برای منه؟
- شما خودت گل منی، اینم گل شماست.
گل رو از دستش میگیرم و بو...
همزمان با حرفش، بردیا از اتاق خارج میشه. با دیدن بنیامین متعجب میشه، چند ثانیه سکوت برقرار میشه که لبخند پهنی میزنم و برای اینکه این جو رو عوض کنم میگم:
- خیلی خوب شد، میتونیم ناهار رو با هم بخوریم.
بنیامین سری تکون میده و لبخند محوی میزنه. فقط نمیدونستم چرا بردیا و بنیامین سرسنگین برخورد...
- نه من ناراحت نشدم، خوشحال شدم دیدمت نگین.
توی چشم های بنیامین یه چیزی میبینم که بدجوری من و به شک می ندازه. از شوک میام بیرون و با لبخند میگم:
- منم همینطور، مراقب خودت باش.
- ای به چشم، توام مراقب خودت باش.
لبخندی میزنم و باهاش خداحافظی میکنم. با رفتن بردیا و بنیامین با ترس مینشینم روی...
- من و تماشا کن حوصلهات سر نمیره.
آروم به بازوش میزنم و میگم:
- اِ مسخرهام نکن.
چشمم به گوشیش میفته و میگم:
- تو گوشیت بازی داری؟
- نه، میخوای دانلود کن.
دستام رو بهم میکوبم و زیرلب میگم:
- ایول.
- ولی فقط دو سه تا.
- اگه چهار تا شد چی؟
لبخند میزنه و میگه:
- شرط داره.
- چه شرطی؟...
- جانم؟
- صبحونه حاضره.
سر میز میشینه و منم رو به روش روی صندلی جا میگیرم. همونطور که منتظر میمونم چاییم خنک بشه، دستم رو زیر چونهام میذارم و به بردیا خیره میشم. بینیم رو آروم میکشه و میگه:
- به هیچ کس به جز من اینجوری نگاه نکنیا.
با شیطونی لبخند میزنم و میگم:
- مگه چجوری نگاه میکنم؟...
بردیا دستش رو به دیوار کنار سر بنیامین میکوبه و میگه:
- یعنی چی دست خودت نیست؟ میخوای به جفت چشمای من نگاه کنی و بگی عاشق زنم شدی؟!
با حرف بردیا مات و مبهوت سرجا خشکم میزنه. چی میشنیدم؟! نه این امکان نداره. بنیامین با ناراحتی میگه:
- دیگه نیستم.
- چرا؟ چون زن منه؟
سرم گیج میره و دستگیرهی...
مهسا با چشمهای وحشت زده به بردیا چشم میدوزه. زهرا خانم میره به سمت بردیا و میگه:
- چی شده مادر جان؟ دارم میمیرم.
بنیامین لگدی به میز جلوش میزنه و تقریبا داد میزنه:
- بیا بُکش، مَرد نیستی منو نکشی؛ من رو خلاص کن از این زندگی لعنتی.
بردیا با حرف بنیامین عصبیتر میشه و به سمتش حملهور میشه. از...
شبنم از بازوم تکونم میده و میگه:
- نگین، کجایی تو دختر؟ خوبی؟
به خودم میام و میگم:
- آره.
- مطمئنی؟
سرم رو تکون میدم و لبم رو کج میکنم.
- هی، بگی نگی.
- زنگ خورده ها، پاشو بریم.
- باشه.
کوله پشتیم رو میگیرم و تا جلوی در با شبنم میریم.
- میگم نگین.
به شبنم نگاه میکنم و میگم:
- هوم؟
-...
مچ دستم رو محکم گرفته بود. با نفرت سرم و میچرخونم و با صدا بلندی میگم:
- ولم کن.
من رو به سمت خودش میکشه و میگه:
- عجله نکن کوچولو.
بردیا با عصبانیت داد میزنه:
- سینا دستت بهش بخوره میکشمت.
سینا به یکی از اون مردها اشاره میکنه که دوبار بردیا رو میزنه. اشکی روی گونم میشینه و با مشت میکوبم...
با ترس میگم:
- قبوله، میام.
بردیا همونطور که سعی میکرد از زیر دست اون دو نفر فرار کنه رو به من میگه:
- نگین مگه اینکه از روی جنازهی من رد شی بزارم باهاش بری.
با دیدن چهرهی مظلوم بردیا اشک میریزم. زیرلب میگم:
- خیلی دوست دارم بردیا.
سینا دستم رو میکشه و داشت من رو میبرد که بردیا با صدای...
دوباره صورتم خیس اشک میشه. بردیا با دیدن اشکهای من به زور از روی زمین بلند میشه. سینا اسلحه رو به سمت بردیا میگیره که با گریه جیغ میزنم:
- بردیا.
سینا موهام رو میکشه و سرم داد میزنه:
- خفه شو.
دیگه رمقی برام نمونده بود. از پشت پردهی اشک به بردیا خیره میشم و میگم:
- بردیا من دوست دارم، تو...
توی این روزها چیزی که من رو به شک میانداخت، حالتهای عجیب و غریب خودم بود. وقتی به همراه مهسا به درمانگاهی میریم متوجه میشم حاملهام. ناخودآگاه میزنم زیر گریه و مهسا هم جیغ بنفشی میکشه. ولی با دیدن اشکهام کپ میکنه.
ازش میخوام که فعلا چیزی راجب به این موضوع به بردیا نگه. مهسا متعجب میشه؛...
به نام یگانه کیمیاگر هستی
رمان: پریماه
ژانر: عاشقانه، طنز
به قلم: نگین بای
ناظر: @مآه سآن
ویراستاران: @Sweet @اِلــآی
خلاصه:
پریماه، طی یک حادثه با سیاوش آشنا میشود، اما باید تصمیمی بگیرد که باعث قرار گرفتن او بین دوراهی میشود. او سرانجام قدم به راهی میگذارد که... .
پایان خوش!
مقدمه:
گاهی...
امیدوارم لذ*ت ببرید...
پری کنار درخت نشسته بود و پسر را نگاه میکرد. با صدای ققنوس به خودش آمد.
- خیلی به آدمها علاقه داری نه؟
پری سرش را بالا گرفت تا ققنوس را که سر پا بود بهتر ببیند.
- آره خب، خیلی باحال و جالب هستند.
- تو تازه واردی، برای همینه که واست جالبه! سعی کن ازشون فاصله بگیری وگرنه...
آوا با شیطنت به سیاوش نگاه کرد و گفت:
- نگو که یکی از دوست دختراته!
- خیالت راحت، این یکی نامشخصه.
آوا چشمش به پری خورد و سریع کنارش روی تخت نشست.
- خوبی عزیزم؟
پری چشمهایش گرد شد. لبخندی زد و گفت:
- تو من رو میبینی؟
آوا از حرف پری متعجب شد.
- خب معلومه میبینمت. تو مگه من رو نمیبینی؟!
پری...
- خب، از زیر زبون تو که نمیشه حرفی بیرون کشید، میریم سراغ این خوشگله.
سپس دست پری را کشید و گفت:
- بیا بشین باهات حرف دارم.
پری کنارش نشست و گفت:
- خب، اول بگو اسمت چیه؟
پری حالت تفکر به خودش گرفت و گفت:
- اسم؟ من که اسمی ندارم آخه.
- وا! مگه میشه؟ باید یه اسمی داشته باشی دیگه. مثلا اسم من...