لالهام تا آمدی جان لالهزار شد
ذکر این ل*ب با زبانم نامِ یار شد
تا که رفتی جانمن در لحظه خاک شد
این دلم با رفتنت بد بیقرار شد
خنده از ل*بهای این پرغصه دور گشت
درد و غمهایم دراینجا بیشمار شد
حرف رفتن میزنی جان در عذاب است
تا بیایی کار من هم انتظار شد
خیره میمانم به در با چشمِ تر بازم...
میخندم اما غصهها در دل نشسته
افسوس!در بر روی هر یک غم نبسته
غم خانه شد ایندل شکست از درد دوری
چشمان بیجانش نمیبیند که نوری
دل را پریشان کرده میمیرد ز ماتم
گوید ندارم حیف! آهی در بساطم
هجران معشوقش شکستآن دست و پایش
از درد دوری بیامان گم کرده راهش
لبخند زیبایت وجودش را دوا کرد
این...
چشمهایم مینشینند
کنج این قلبم ببینند
درد هایم را بچینند
باز هم غم را بگیرند
غصه میبارد ز جانم
رنج دارد این جهانم
چشمهایم مینشینند
اشکهایم را ببینند
خندههایم هم کبودند
غصهها جان میربودند
مرگ بر ل*بهای خشکم
مینشست آنلحظه کم کم
حرفها میزد برایم
نرم نرمک زد صدایم
اشکهایم...
ای دلا من گشتهام از غصههایت خون جگر
ای دلا من انتظارت میکشم با چشمِ تر
زخم جان سهلاست و بازم زخم روحی خوردهای
ای دلا از هر دلی بازم تویی بیچارهتر
ای تویی که از رگ گردن به من نزدیکتر
با تو من دورم ز هر درد و بلا ای تاج سر
تا تو هستی غم ندارم بی تو تنها میشوم
ای خدایم بی تو من در این جهان جان میدهم
باران زند بر بام من
گریان شود چشمان من
نم میزند باز این دلم
غم میشود مهمان من
از پا درآورد آن مرا
از جا کَنَد دندان من
دردش بسوزاند سرم
آهش بزد دامان من
میسوزم آخر در تبی
مرگم شود درمان من
افسوس او هرگز نماند
بر عهد و بر پیمان من
زندان غمها کرده این دل را خفه
قلبم سکوتش ناگهان فریاد شد
صد آرزو میکرد و یارش تا که رفت
هر آرزویش لحظهای بر باد شد
یادی کند هر دم ز یارش روز و شب
افسوس تا آمد به خود، از یاد شد
بشکند دستی که هر جا بینمک باشد رواست
هر محبت جای هر چرک کف دستی دواست
ما نمک ها خوردهایم اما نمکدان نشکنیم
از قضاوت ها به دورم چون فقط قاضی خداست
دل اگر عاشق شود مجنون و رسوا میشویم
دل شکستن بیوفایی یا جفا از ما جداست
دلم تنگ است و دلداری ندارم
چو ماهی رفته از آب بیقرارم
گلی باشم ز غم پژمرده بیجان
تویی تنها برایم جان و درمان
پریشانم پریشانم خدایا
ز هر دردی کنی درمان تو ما را
خداوندا دلم غمگین و نالان
تویی تنها برایم راه درمان
خداوندا شکستم از درونم
نباشی پیش من دل گشته ویران
خداوندا خداوندا اسیرم
در این دنیا شدم بیزار و بیجان
اگر روزی تو را کردم فراموش
شود آن روز بر من روز پایان
خداوندا وگر گریان بُوَد دل
تو چون باشی شود دل با تو خندان
این حال من جانم به ل*ب آخر رساند
یارم که رفت از پیش من با من نماند
دنیا به مرگم میشود ساعتشمار
بر من جهنم میشود این روزگار
شب ها به خوابم یار خود را دیدهام
از رفتنش من بار ها رنجیدهام
در خواب خود دیدم که رفت آن جان من
در طالعم آمد رود درمان من
رفت از کنارم خواب من تعبیر شد
پس طالعم...
زیر باران از تو خوانم
تا قیامت با تو مانم
بیتو جانم در عذاباست
حال من بازم خراب است
من تو را دارم که شادم
ورنه جان بر مرگ دادم
گر دو دستم را بگیری
خندهام بر ل*ب ببینی