آبتین برگهی آزمایش رو که توی دست بهار دید با اخم بدی نگاهم کرد. بهار برگه رو به سینهاش کوبید و گفت:
- آبتین تو عقل از سرت پریده؟ شاید هم دیوونه شدی! من میفهمم منظورت از این کارا چیه، خوب هم میفهمم اما اشتباهه؛ تموم فکر و تصوراتت غلطه.
- بهار گوش کن.
- نه، اینبار تو گوش کن! درسته برادرمی...
دستم رو بین دستهای کوچیکش گرفت و گفت:
- مامان میشه پیشم بمونی؟ آخه من خیلی میترسم.
لبهی تخت نشستم و دستش رو به گرمی فشردم.
- آره عزیزدلم، بعدشم آقا پسر من از چی میترسه تا من اینجا هستم؟ هوم؟!
- آخه دلم میخواد شما پیشم باشید.
- پس منم بخاطر تو اینجا میمونم تا راحت بخوابی و از هیچی...
بغض گلوم رو فشار میداد.
- توی عصبانیت خیلی حرفاست که دل آدم رو میشکنه!
نگاهش و روی ل*بهام ثابت نگه داشت.
- لاله تو دلت شکسته؟
روم رو ازش گرفتم و به دیوار اتاق خیره شدم.
- باتوام؛ دلت شکسته؟!
- تو چی فکر میکنی؟
صداش کمی بالا رفت.
- من هیچ فکری نمیکنم.
اهورا توی جاش تکون خورد. با حرص...
احساس کردم یک معذرتخواهی بهش بدهکارم. بینیم رو بالا کشیدم و آروم گفتم:
- آبتین، معذرت میخوام من... من فقط به تو فکر میکردم اینکه ناراحتت نکنم؛ اما اگه میدونستم اینجوری میشه زودتر بهت میگفتم.
از جاش بلند شد؛ سرم رو بوسید و با چهرهای که زار میزد حرف داره و داغونتر از همیشهاس از خونه...
آیفون رو زدم و منتظر موندم. بعد از گذشت چند ثانیه صدای بهار از آیفون توی گوشم پیچید:
- بله؟
- بهار.
- جانه دلم، تویی لاله؟
- آره منم در رو باز میکنی؟!
- چرا که نه، بیا تو عزیزم.
در با صدای تیکی باز شد. رو به روی اهورا روی زانو نشستم و دستم رو روی شونههاش گذاشتم.
- خوشگل مامان، برو پیش...
- یعنی چی لاله؟ بهم بگو داری کجا میری؟!
- راستش...
مانع حرفم شد:
- جون خودم رو قسم خوردم که راستش رو بگی.
- نمیدونم، ولی انگار قسمت نیست بچه بدنیا بیاد!
اشکهام بیمهابا روی گونهام میریختند. جلوی دهنم رو گرفتم و هق زدم. بهار با ترس صدام زد:
- لاله، لاله با توام! تو این کار رو نمیکنی؛...
موبایل رو کنار گوشم گذاشتم که صدای مرد ناآشنایی به گوشم رسید:
- الو.
لبم رو تر کردم و آروم گفتم:
- الو، سلام.
- سلام خانم شما با صاحب این موبایل نسبتی دارین؟
- بله من همسرشون هستم، شما؟
- منم یک بندهی خدا، خانم فقط نمیدونم چجوری بگم.
با ترس پرسیدم:
- چیزی شده؟
- راستش، همسرتون تصادف...
کنار شومینهای سرد،
زانوهایم را ب*غل کردهام؛
خاطرات تلخی چشمانم را میبلعند
اشکی از پشت پلکهایم میبارد و
تمام وجودم نم میزند.
و باز هم من ماندم و مرگی خاموش!
این بار،
غروب است که سبد زندگی را مملو از عشق و قرار میکند
غروبی که پنجرهی امید را برای آزادگان باز میکند
حرف از غروب که میشود،
دلتنگی به سراغم میآید
دلتنگ خاطراتم میشوم
دلتنگ لحظاتی که مادرم،
فرش قلبم را با مهربانی و محبتش پر نقش میکند...
آن لحظاتی که عروسک کودکیام را نوازش میکردم...
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
چه زیبا گفت آن دم سعدی؛ که یک بیتش به حرف ها میارزد و آن لحظهاش به ساعت ها!
با موسیقی های هم وزنش آتش عشق را شعلهور میکند و حیات امید را به گردش درمیآورد.
درد و دل کرد و دلداریام داد، اگرچه یک بیت است اما انشای زندگی...
شاید تنها در کنج حافظه من باشد که زنده باشی، شاید تنها من باشم که تو را زنده نگه داشتهام.
من محکوم به تو را دوست داشتن نیستم، اما مشتاق به تو هستم
مرا سرزنش نکن
غبار تنهایی، بر بام قلبم نشستهاست؛ من ماندهام و غمی به پهنای دنیا که بر دفترم جاری میشوند. اما کلمات برای بیانش کافی نیستند. تو نیستی و داغ نبودت جان و روحم را چرا، اما برگه ها را نمیسوزاند؛ در آتشی از نبودت خاکستر شدهام و دلم تو را فریاد میزند.
صدایش را شنیدی به سراغم بیا! نگذار به جای...
تو هم پیمان من هستی. دستهایت را به جان میخرم؛ همان دستان گرم و جان بخشی که زندهام میکند.
مرا صدایم کن که صدایت، زندگی میبخشد و حالم را دگرگون میسازد. تو که لبخند میزنی درد های من درمان میشود؛ و وقتی که میخندی غم های من پایان میگیرند.
خودت میدانی من پر از درد های ناتمام هستم، اما ل*ب...
من و تو پرت شدهایم؛ تو از پرتگاه دشت و من از پرتگاه زندگی!
عذابم میداد وجدانی که هر لحظه عذاب میکشید و نبودت را تداعی چشمانم میکرد.
و این چشمهایم، اشک ها را فدای گونههایم میکردند.
من حاضر بودم بمیرم تا جانم را فدای حضورت کنم؛ بلکه باری دیگر لبخند را بر روی ل*ب هایت ببینم.
من و تو پرت شدهایم؛ تو از پرتگاه دشت و من از پرتگاه زندگی!
عذابم میداد وجدانی که هر لحظه عذاب میکشید و نبودت را تداعی چشمانم میکرد.
و این چشمهایم، اشک ها را فدای گونههایم میکردند.
من حاضر بودم بمیرم تا جانم را فدای حضورت کنم؛ بلکه باری دیگر لبخند را بر روی ل*ب هایت ببینم.
انجمت کافه نویسندگان
انجمن نویسندگی
دلنوشته اجتماعی
دلنوشته در حال تایپ
دلنوشته عاشقانه
دلنوشته هم پیمان
دلنوشته هم پیمان از نگین بای
دلنوشتههای نگین بای
نگین بای