خوره افکارم شمشیر را از رو بسته و قصد کرده، جان شناور در تنم را در محاصره کُندههای اطرافش قرار دهد.
بعد، بندبندش را با شعله های آتش محصور کند.
نادیا!
کاش کسی نفس این موریانههای بیسر و ته خانه کرده در مغزم را میبرید؛ شاید آن وقت دیگر، گذشتهای برایم نمیماند که به آن فکر کنم.
خودم را زیادی برای آدمها خرج کردم.
انرژی الکتریسیته دلم را مشتمشت در اختیارشان گذاشتم تا چلچراغ بیصدا شده در هسته وجودشان، باری دیگر از هیاهو در تار و پود خود بلغزد.
لبخند های از ته دلم را دستهدسته چیدم، تا به ل*بهایی که مدتهاست از مختصات جغرافیایی لبخند دور افتادهاند، شکوهی دوباره هدیه...
نادیا!
پازل زندگیات را در دست هیچکس، به امان خدا نسپار.
اینجا هیچکس، مأوای تو نخواهد بود!
زمین، مغروق شده در حیوانات انساننمایی که فقط به وقت نیاز، دست دوستیِ آلوده به خنجرشان را به سمتت دراز میکنند.
مراقب باش تکّههای نایاب پازلات را، با احدی سهیم نشوی!
درونم ابرهایی جولان میدهند که چشمهایشان را با سرمه آذین بستهاند.
لشکری در سرسرای وجودم در هم میلولند و گرد به پا شده از همهمهشان، بر پرده چشمانم تکیده میشود و عاجزم میکند از تماشای وجود قطعهقطعه و ویرانم!
تو از تلالویی حرف میزنی که این بیرون است؟
من دردم تلالوی درونم است، که شمشیر...
میغ در دست، به پیکار با سرمه گیتی میروم و در تمنای حضور آفتابی حتی به نیمه، فرق سرش را میشکافم.
به امید سلام نور، از هزار توی گره در گره این کهکشانِ سرمه فام خواهم گذشت؛ با این که میدانم ریشه این معادله تاریک از جای دیگری است.
نادیا!
مشکل از آدمهاست، یا من عینکم را اشتباهی زدهام؟
دنیا را وارونه میبینم، آدمها را وارونهتر.
کسانی که دوستشان دارم از من یاد میکنند، نه برای اینکه برایشان دوست داشتنی هستم؛ بلکه کسی را نمییابند که هم پای خوبی برای ته نشین شدن در اقیانوس غمهایشان باشد.
برای اینکه کسی را نمییابند...
این روزها، حال عجیبی دارم.
شبیه توپی هستم که وسط زمین بازی، به حال حیران خود میگرید و آدم های اطرافم، بازیکنانی هستند که غرق در هیاهوی خود و بیتوجه به من، هر دم به سویی پرتابم میکنند و هر کدام میخواهند، مرا در دروازه چارچوب های خود محبوس کنند تا کیفشان کوک شود.
نادیا!
وجود مرا مدتهاست طوفان زده، و در سیلابی که در پس آمدن و رفتنها در جانم سر به شورش برداشت، هر تکهام جدا افتاد و باد آن ها را به گوشهای خزاند.
برای همین قادر نیستم حتی به شکل کلامی، یادت باشد را زمزمه کنم.
چرا که میدانم کسی که خودش را از دست داده، عاجز است در این که دیگری را دوست...
نادیا!
تاکنون در پس نگاه سرد و مسکوت کسی، سقوط را تجربه کردهای؟
تاکنون تیزی کلامی جانت را بریده، و به یک آن هستیات را تهی کرده است؟
بد حالی است با این همه، همچو جلاد بر سر عقلم آوار شدهام، و دست میبرم تا با تیغ بیعاری او را تکهتکه کنم.
بلکه آنقدر بر سر سنگ سرخ وجودم هوار نکشد، و اجازه...
برایم همچون حریر صورتی رنگی که هر غروب این سقف بلند را در خود شناور میکند، بینظیر بودی و تماشایی.
تو برایم همان پیام بلند بالایی بودی، که فقط در جواب عزیزترین هایم برایشان میفرستم.
نادیا!
میدانم برای اثبات ارزشی که برایم داشتی، مبدا نادرستی را برگزیدم؛ و در آخر در مقصد نادرستی هم، غل و...
چرا باید هر آنچه که دوست داریم را رها کنیم؟
از بس به جواب این سوال فکر کردهام، سلولهای مغزم درد گرفتهاند.
نمیدانم!
شاید رها کردن، تنها راه نجات برای ما و آنچه که دلخواه ماست باشد.
ساحل را ببین!
برای کشتی روی آب، حکم ناجی دارد؛ و برای ماهی، سند مرگ اوست.
چه بسا خورشید با نور، بر کریستال شب...
یک روز میان شوخی و خندههایمان گفتم، اگر روزی دختر دار شوم، میخواهم هم نام تو باشد.
یادت هست؟
برایت جالب بود و خندیدی.
خواستم بگویم حتی اگر هرگز چنین نشود، تو خودت چون رنگی پاشیده شده بر دیوارههای قلب منی و ذهنم، تو را به عنوان اولین و آخرین کسی که دست رفاقت به سمتش دراز کردم به یاد خواهد داشت.
نادیا!
میبینی چقدر برایت نوشتهام؟
این درحالی است که اگر یک روز تو را ملاقات کنم، جای پای سکوت به حدی روی ل*بهایم محکم نشسته است که حتی، واژهای از شکاف میان آنها بیرون نخواهد ریخت.
تو تنها کسی هستی که اگر صد هزار بار به گذشته قدم بردارم، انتخابش خواهم کرد؛ بی آن که ذرهای پشیمان باشم...
آنقدر زمستانم که بهار در وجودم، احساس غربت میکند و جریانِ نور هیچ خورشیدی قادر نیست اثر انگشت یخبندانهای درونم را با خود بشوید، تا از ناودان زنگ زده دلم پایین بریزند و وجودم را سبک کنند... .
سالیان درازی است که در من، زمستان وخیم و بدحالی نفس میکشد و خون راه گرفته در رگهایم را منجمد میسازد.
جانم مدتهاست رنگ آفتاب را به خود ندیده و ریشه قلبم در حصار کویری که رج به رجش را احاطه کرده، خشکیده
است...!
چشمه سرزنده محبت در من رو به خاموشی رفته، و مدت مدیدی است که به مردابی بیمار بدل شده و در عینی که با سوز از گذشته یاد میکند و آرزوی ایام رفته را به دوش میکشد، تلخ است... .
چرا که...
زمانی فکر میکردم خوشبخت کسی است که، آدم رفتهاش باز میگردد...!
ولی حالا میگویم کاش کسی که رفت، به احترام انتخاب خودش، و آدمی که پشت سرش هزار تکّه شد و اجازه نداشت حتی بپرسد: «چرا؟» برنگردد... .
چرا که نمیدانم کسی که بازگشته بخاطر من آمده است؛ یا مرا چون عروسکی میبیند که هرازگاهی بازی با...
به نام خدا
عنوان دلنوشته: یادت باشد
ژانر: تراژدی
تگ: حرفهای
نویسنده: هورزاد اسکندری
مقدمه:
وقتی بعد از مدتها آشیان قلبم را خانه تکانی کردم، دیدم زباله دانی شده است! گویی حتی محافظت از خاطرات بعضی آدمها در دلت، قادر است وجودت را به گند بکشد و بوی تعفنش بند بند تو را خفه کرده و به دار بیاویزد...
دوست داشتنت رنج زیادی برایم به ارمغان آورد.
چونان تیغ در بوته قلبم سربلند کرد، و ریشههای نوپای بندبند وجودم را به آتش کشید.
تو را تجلی زندگی در رگهایم معنی کرده بودم، ولی لباس مرگ به تنم پوشاندی.
نور دیدمت، و تو ردایی از سیاهی به دور نقطه نقطه چشمانم تنیدی.
با این همه، از دوست داشتنت پشیمان...