نتایح جستجو

  1. سایه مولوی

    مشاعره | مشاعره با اسم خواننده |

    سینا شعبانخانی
  2. سایه مولوی

    مشاعره | مشاعره با اسم خواننده |

    ناصر زینعلی
  3. سایه مولوی

    نظرسنجی اولین دوره‌ی کتابخوانی گویا + اعلام آمادگی

    قصر آبی ربکا تو هفده‌ساله‌ای
  4. سایه مولوی

    چالش [تمرین نویسندگی]8️⃣

    خسته بودم؛ از همه چیز و همه کس. از تمام راه‌هایی که برایم به بن‌بست رسیده بود. از تلاش‌هایی که جز خستگی و بریدن نفس ثمره‌ای نداشت. خسته بودم از این زندگی و دیگر در خود توان ادامه دادن را نمی‌دیدم.
  5. سایه مولوی

    سوژه شو سری ۸۲ | RPR"

    ¹.الگوی زندگیش کیه؟ مادرش ².بزرگترین آرزوش چیه ؟ مستقل شدن ³.از چه ویژگی اخلاقی متنفره؟ ترسو و بی‌عرضه بودن ⁴.از چه غذایی بدش میاد؟ خورش بامیه 5. بزرگترین ترسش؟ از دست دادن عزیزهاش 6. صدای چی یا کی آرومش میکنه؟ موسیقی مورد علاقه‌اش 7. اگه قلبش نصف بشه، نصف قلبشو به کی میدی؟ به خودم😜 8...
  6. سایه مولوی

    اتمام یافته دلنوشته قلم سرخ | کاری از انجمن کافه نویسندگان

    روز عاشوراست کربلا غوغاست کربلا امشب داغدار عزیز زهراست بوی خون می‌آید بوی دود خیمه‌ها در آتش می‌سوزند و صدای جیغ زنان و دختران سکوت صحرا را می‌شکند دلم عالم خون میشود برای برادری که جسم بی جان و بی دستِ برادر رشیدش را در آغو*ش می‌گیرد دل عالم خون میشود برای خواهری که سر برادر را به نیزه می‌بیند...
  7. سایه مولوی

    چالش دیالوگ برتر هفته (۱)

    - گاهی اذیت شدن امروزت به یه فردای بدون پشیمونی می‌ارزه.
  8. سایه مولوی

    چالش [تمرین نویسندگی]4️⃣

    هر چه زمان جلوتر می‌رفت من می‌ماندم و کلی حسرت که در دلم سنگینی می‌کرد. حسرت گرفتن دستانش، حسرت لم*س آغو*ش مهربانش، حسرت دیدن چشمان زیبایش. پیش رویم بود، اما من از او محروم و چه دردی بیشتر از این که در کنارم باشد و برای من نباشد؟ چه زجری بیش از این که هر روز و هر ساعت ببینمش که دست در دست...
  9. سایه مولوی

    اطلاعیه [درخواست] نشر آثار نویسندگان در صفحه اصلی سایت

    سلام و درود درخواست نشر اثرم رو دارم نام اثر:زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی https://forum.cafewriters.xyz/threads/39118/page-10#post-331546
  10. سایه مولوی

    تسلیت دیوا جان تسلیت 🖤💔

    دیوای عزیزم بهت تسلیت میگم و امیدوارم خدا به شما و خانواده‌ات صبر بده.
  11. سایه مولوی

    چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣

    در تاریکی مطلق صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد... وحشت زده به پشت سر برگشتم؛ از ترس و حشت به نفس‌نفس افتاده بودم و قلبم قصد بیرون پریدن از سینه‌ام را داشت. - ت... تو کی هستی؟ پژواک صدای خودم را شنیدم و از طرف آن صدای آشنا هیچ جوابی نرسید. باز فریاد زدم: - تو کی هستی؟ این‌بار هم انتظار جوابی را...
  12. سایه مولوی

    اطلاعیه ☜درخواست ضبط آثار اختصاصی

    سلام و درود درخواست صوتی شدم رمانم رو دارم. https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-zm-v-yqyn-nvysndh_sayh-mvlvy.39118/
  13. سایه مولوی

    اطلاعیه 🔻تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان🔺

    پایان جلد اول رمان زعم و یقین https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-zm-v-yqyn-nvysndh_sayh-mvlvy.39118/page-10#post-331345
  14. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    قدمی برداشت و پشت سر احتشام ایستاد. احتشام آتشی درست کرده و چیزهایی را درون آن می‌ریخت و می‌سوزاند. لبش را به دندانش گرفت. حدس میزد چیزهایی که قربانی آتشش می‌شوند خاطراتی هستند که در تمام عمرش آن‌ها را نگه داشته ‌بود و با هربار دیدنشان خودش را آزار داده‌ بود. - بابا؟ احتشام بی‌آنکه به سمتش...
  15. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    پوزخند پر حرصی زد و سرش را با تأسف تکان داد. - پری شوهرش رو دوست داشت و نمی‌خواست ازش جدا بشه، ولی مادرشوهرش دست بردار نبود. اون حتی از دختر خواهرش برای پسرش هم خواستگاری کرده ‌بود تا بعد از طلاقشون با پسرش ازدواج کنه. پری بریده‌ بود، خسته شده ‌بود؛ چندین بار خواست با شوهرش حرف بزنه، ولی شوهرش...
  16. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    زن ادامه داد: - ببخشید که روز عیدی مزاحمتون شدم، فردا باید برم تبریز واسه‌ی همین امروز اومدم اینجا. احتشام با تعجب پرسید: - شما... شما کی هستین خانوم؟ زن با همان لبخند به احتشام نگاه کرد. - نشناختین من رو؟ خب حق دارین، از اون زمان که همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته. من فرزانه‌ام دوست پری‌ماه؛ البته...
  17. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    خم شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و در همین حین چشم غرّه‌ای به سامان که درحال صحبت با موبایلش بود و در سالن قدم میزد رفت. آخر او را چه به پذیرایی از مهمان‌ها؟! - خسته نکن خودت رو دخترم، ما که با عاطفه و خانواده‌اش تعارف نداریم. لبخندی به احتشام زد و کنارش روی مبل نشست. - کاری نکردم که. احتشام...
  18. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سامان چشم درشت کرد و پرسید: - دیگه یه تو گفتن هم بها داره؟! بله‌ی سر عقد مگه می‌خوای بدی؟ سرش را با شیطنت بالا و پایین کرد. سامان از داخل جیبش جعبه‌ای بیرون آورد و گفت: - بفرما؛ اینم زیرلفظیِ جنابعالی؛ حله؟ با بهت به جعبه‌ی طلایی رنگ و زیبایی که در دست سامان بود نگاه کرد. این مرد تا کیِ قرار بود...
عقب
بالا پایین