- سلام خانوم بزرگ حالتون چطوره؟
با زحمت لبخندش را حفظ کرده بود. با دیدن پیرزن به یاد حرفهایی که از احتشام شنیده بود میافتاد و فکر به اینکه این پیرزن مادرش را آزار داده ناراحتش میکرد. با اینکه مادرش سالها با پنهانکاریهایش او را از داشتن پدرش محروم کرده بود، اما هنوز آنقدری دوستش داشت...
ضربهای که به در اتاقش خورد هوشیارش کرد. چشم که باز کرد لحظهای گیج ماند، اما نگاهی که به دور و اطرافش انداخت به یاد آورد که شب قبل پس از شنیدن داستان زندگیِ سامان همانجا پشت در به خواب رفته بود. تقهی دیگری که به در خورد باعث شد با بیحالی از جایش بلند شود. دستی به گردن دردناک شده از بد...
دست روی دهانش گذاشت تا از شدت شوک فریاد نکشد. سامان از چه چیزی حرف میزد؟! اگر پدرش مرده بود پس علیرضا احتشام چه نسبتی با او داشت؟! اگر عمویی که از آن نام میبرد احتشام بود پس چرا آنروز گفته بود که سامان پسرش است؟! مبهوت و با لکنت گفت:
- اما... اما آقای احتشام که... .
سامان میان حرفش پرید:
-...
از پشت درِ اتاق صدای قدمهای سنگینی را میشنید. چشمانش را بیشتر روی هم فشرد؛ از اینکه طلعت را در عمارت ندیده بود میتوانست بفهمد که صدای قدمهای سامان است. تخت خالیشان مثل آینهی دق پیش رویش بود و نمیخواست که نگاهش دوباره به آن تخت بیفتد. صدای قدمها درست پشت درِ اتاقش متوقف شد و لحظاتی بعد...
با تردید این پا و آن پا شد. دستش پیش نمیرفت که زنگ را بفشارد.
- پس چرا وایسادی استخاره میکنی؟ زنگ رو بزن برو داخل دیگه.
با اخم به سودی که داخل ماشینش نشسته بود نگاه کرد. برایش وارد شدن به عمارتی که در آن پرهامی نبود تا منتظرش باشد سخت بود و از آنطرف آنقدر اعصابش کش آمده بود که میترسید اگر...
کمی که هر دو آرامتر شدند، سودی ماشین را به راه انداخت.
- کجا میری؟
سودی نیمنگاهی سمت او که رنگش همچنان پریده و چشمانش سرخ بود انداخت.
- میرسونمت عمارت.
خودش را از پشتی صندلی فاصله داد و گفت:
- نگه دار میخوام پیاده شم.
سودی اخم در هم کرد.
- واسهی چی؟
دستی به صورت سردش کشید. حالش لحظه به...
قدمهای تند و محکمی که سودی بر میداشت خبر از خشمش میداد، اما او در حالی نبود که بخواهد به عصبانیت او فکر کند. خودش آنقدر مشکلات داشت و در آن لحظه آنقدر بدحال بود که به هیچ چیزی غیر از نبودن پرهامش و سردردی که با شدت بیشتری گریبانش را گرفته بود نمیتوانست فکر کند. از خانه خارج شدند و همین که...
با بیحالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش میشد مشغول رقص بود نگاهی انداخت. تن او بیحال و کرخت شده بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت.
- بیا بریم با هم برقصیم.
از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا...
- بیا بگیر.
چشمان بیحالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت.
- من مسکن خواستم، این چیه؟
جای نیلوفر سیمین جواب داد:
- تو که سیگار میکشی، این یه خورده از اون قویتره. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو میخوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش،...
سیمین هم مثل نیلوفر از رفتارش اخم کرد. رفتارش دست خودش نبود؛ در آن شرایط حوصلهی خودش را هم نداشت چه برسد به این دو دختر که در حالت عادی هم از آنها خوشش نمیآمد.
نیلوفر که پشت سرش از پلهها بالا آمده بود، جواب داد:
- نه نیست؛ میخوای بیا تو تا برگرده.
پوفی کشید. حوصلهی تنها ماندن با نیلوفر و...
گیج و حیران خیابانها را بالا و پایین میکرد. سرش پر از فکر بود و نبود. میدید و میشنید، اما چیزی را درک نمیکرد. انگار که تمام حواس و احساساتش مرده بود. جلوی چشمانش مدام صورت سرخ از گریهی پرهام را میدید و گوشهایش تنها صدای جیغ و گریههای پسرک را میشنید. درست از همان لحظه که بدون هیچ کیف...
سلام و وقت بخیر در قوانین فروش نسخهی الکترونیک اینکه نوشته شده اثر میبایست توسط تیم کپیست فایل شده باشه، اما نباید در هیچ انجمنی پارتگذاری شده باشه منظور چیه؟
یعنی باید رمانمون رو در انجمن کافه نویسندگان پارتگذاری کرده باشیم یا اثر رو برای تیم کپیست بفرستیم تا فایل بشه؟
و اینکه آیا ممکن هست...
همچنان گیج و حیران خیره به در بستهی عمارت بود که دستی دور بازویش حلقه شد و بلندش کرد. نگاه ماتش را به سامانی که با نگرانی نگاهش میکرد دوخت.
- پاشو بریم داخل.
گنگ و بیروح ل*ب زد:
- رفتن.
سامان مصرانه سمت در ورودی کشاندش. مثلاً قرار بود قادر دست از سرشان بردارد، اما حالا پرهام را برده بود و او...
وارد سالن که شد از دیدن صحنهی پیش رویش خون در رگهایش یخ بست. قادر درحالی که یقهی پیراهن سامان را میان مشتش گرفته بود غرید:
- تو چیکارهای که واسهی من تعیین میکنی حق دارم پسرم رو ببرم پیش خودم یا نه؟!
وحشتزده قدمی به سمتشان برداشت. سامان تقریباً یک سر و گردن از قادر بلندتر بود و میدانست...
- اما اگه آقا قادر ازتون شکایت کنه پلیس میوفته دنبالتون، اون وقت هر جا که برین پیداتون میکنن و حتی ممکنه بهخاطر این کار بندازنتون زندان.
کلافه دستی به صورتش کشید. امیرعلی انگار قصد کرده بود دیوانهاش کند.
- نرو پری جان؛ من و امیرعلی یه فکری برای مشکلت میکنیم.
به سامان نگاه کرد. در نگاهش...
یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نگاه پر از خشمی به امیرعلی که در سکوت نظارهشان میکرد انداخت.
- چیه نکنه انتظار دارین ساکت بشینم تا رفیق محترمتون برادرم رو دو دستی تقدیم قادر بکنه؟
امیرعلی اخم درهم کشید.
- چی دارین میگین پری خانوم؟ من فقط جواب سؤالهاتون رو دادم؛ اشتباه کردم؟
با حرص سر بالا...
لبخندش از فکری که در سرش میگذشت عمق گرفت.
- واسهی اینکه میخوایم بریم مسافرت.
پسرک متعجب و با ذوق پرسید:
- مسافرت؟ کجا؟
رو به پرهام چرخید و همراه با تکان سرش گفت:
- کجا دوست داری بریم؟
پسرک لحظهای فکر کرد.
- بریم همون جایی که اون دفعه با خاله رزی رفتیم، همون خونه که توش مرغ و خروس و یه حوض...
تندتند پلهها را بالا رفت. صدای صحبت و بحث امیرعلی و سامان را میشنید، اما اهمیتی نمیداد. از چیزی که میترسید به سرش آمده بود و دیگر حتی اگر دنیا بر سر مردمش هم آوار میشد برایش اهمیتی نداشت. وارد اتاقشان شد و پشت در روی زانوهایش نشست. هنوز صدای بحثِ امیرعلی و سامان را میشنید. در خودش مچاله...