سلام سونیا
مثل همیشه عالی
زبان اثر بسیار شاعرانه، روان و آهنگین، استفاده از آرایههای ادبی به خصوص استعاره، تشبیه و کنایه بسیار هنرمندانه و در جای خود
همیشه موفق باشی 💐
هیراشما بدون پاسخ گامی آرام برداشت و نگاهش را به راه پیشرو دوخت. آنها به تالاری پهن رسیدند؛ تالاری با ستونهای کج و ترکخورده که از سقف تا زمین ادامه داشتند مثل استخوانهای عظیمی که جسدی غولآسا را بر دوش میکشیدند.
کف تالار پر از رگههای خشکشدهی خون بود که مانند نقشهای پیچیده بر زمین...
آن زمزمهی شوم همچون خنجری در اعماق جانش میچرخید. گویی هر قدمی که برمیداشت سنگینتر از قبل میشد اما باز ایستاد، نگاهی سخت به افق انداخت و در حالی که شعلهی تردید و کینه درونش زبانه میکشید همراه با هیراشما به سوی دخمهی مخصوص دراکولا به راه افتاد؛ به سوی پدری که هم خونش بود و هم نفرینش.
لوسین...
اسکارل همچون سایهای سیاه و گسترده بالای سر لوسین خم شد. انگشتان دراز و استخوانیاش آرامآرام بر سینهی او فرو میرفتند، جایی که ضربان قلب وحشیانه میکوبید. نفسهای بریدهی لوسین با خون در هم میآمیخت و هر دمش به خسخس مرگ نزدیکتر میشد. صدای اسکارل آرام اما چونان خنجری در عمق روانش پیچید:
-...
اما دیری نپایید که زمین از غرش تازهای لرزید. سقفهای دخمه ترک برداشت و سایهای عظیم بر میدان افتاد. از اعماق تاریکی، لشکری سیاهپوش از خونآشامان برخاست؛ صفوفی منظم با چشمانی سرخ و بالهایی خفاشگون که به رهبری اسکارل مشاور اعظم، جنگاورِ وحشی خاندان شب، به قلب ارتش جادوگران تاختند. هر ضربهی...
صدای گامهای ارتش جادوگران همچون کوبش طبلهای مرگ در جنگل مارداک زیر پای قصر دراکولا میپیچید. زمین با هر قدمشان میلرزید و درختان کهن چون تماشاگرانی خاموش، سایههای درهمتنیدهی خود را بر لشکر میافکندند. آسمان خاکستری بیرحمانه خاموش بود؛ ابری سنگین چونان پردهای سیاه همهچیز را در خود بلعیده...
باد سردی از سمت قصر دراکولا میوزید و بوی خاک نمزده و خون خشکشده را در هوا میپراکند؛ بویی که گویی خاطرات مرگ و نابودی را در ریهها زنده میکرد. آکاریزسما با چشمانی بسته ایستاده بود و وردی نامرئی از لبانش زبانه میکشید، وردی که همچون شعلهای خاموشناشدنی میان زمین و آسمان پل میساخت. دستانش را...
سلام به برادرزادهی مهربونم ♡
1. اگه الان میتونستی فقط یه منظره رو تا آخر عمر ببینی، چی بود؟
2. چیزی که بیشتر از همه نشون میده تو کی هستی، چیه؟
3. یه لحظه از زندگیت که دلت میخواد دوباره تجربهش کنی، کدومه؟
سلام دوست عزیز و گرامی،
ابتدا از وقتی که گذاشتی و این نقد دقیق، زیبا، دلنشین، جامع و سازنده را نوشتی، بسیار سپاسگزارم. نکات مهم و ظریفی که اشاره کردی، کمک بزرگی به من برای بهبود نگارش و روایت داستانم خواهد کرد.
در مورد نام رمان، یک اختلاف نظر کوچک داریم که دوست دارم با شما در این زمینه همفکری...
گلایه از اجل
ای اجل! بیخبر از من، چرا چونان گذری؟
وقتِ حاجت که تو را خواندم، نیامد اثری
هر زمان دل که به پایان رسدم، مهلت نیست!
لیک ناگه به غروبی، تو درآیی به دری
با شتاب آیی و بربایی ز من هر چه بهجاست
تا بریزی همهی حاصلِ سال و ثمری
تو به کینه، به کمینِ نفسِ آخرِ من
نه به روزی که در آن،...
گلایه از خود
چقدر احمق، چقدر ساده، زودباور
که بستم دل به هر لبخند بیپیکر
به دستی گرم گفتم: خانهای امن است
نشد جز سایهی وهمی، سرابِ تر
به هر چیزی که بوی عاشقی میداد، خیره گشتم
که شاید عشق باشد در غبارش، سر
خودم طنّاب تقدیرم به شوق اندودم
بر آن شاخی که پژمرد و کلاغان بر
گلایه از که، جز از...