بدون هیچ حرفی روی مبل، روبروی میزش نشستم. سرم پایین بود که صداش رو شنیدم:
- سوفیا هم مثل تو نه مادر داره و نه پدر. هر دو مردهاند. میخوام باهاش دوست بشی تا احساس تنهایی نکنه. هرچی باشه، بهتر میتونی درکش کنی و بیشتر پیشش باشی، چون تو خودت هم تنهایی کشیدی. پس لجبازی نکن، صحرا.
پس همهی...
لبخند کجی زد و زیر ل*ب چیزی گفت که نشنیدم.
- میخوام بهت کار بدم.
منتظر بقیهی حرفش موندم و حس کنجکاوی تو دلم افتاد.
- میخوام سوفیا رو نگهداری.
چشمهام گرد شد و با تعجب و نگرانی گفتم:
- چرا من؟
- یه پیشنهاده. اگه قبول نمیکنی، میتونی بری.
خیره به چشمهاش شدم و حس کردم قلبم...
پارچه رو روی صندلی ماشین گذاشتم و با آرامش از ماشین پایین اومدم. دوباره نگاهی به اطراف انداختم و سعی کردم همه چیز رو به خاطر بسپارم. اون روز که برای تمیزکاری اومده بودم، اونجا نبود، پس واقعاً منو کجا آورده بودن؟ دوباره اطرافم رو با دقت نگاه کردم. یه باغ بزرگ و زیبا با چند تا درخت سرسبز و خوشبو...
شال و کتونی مشکیام رو پوشیدم و در رو باز کردم. دو تا ماشین مشکی و لوکس جلوی در بودن. یه کم ترسیدم ولی خودمو بیخیال نشون دادم و با قدمهای آروم و مطمئن بیرون رفتم و در رو با احتیاط بستم. یکی از ماشین پیاده شد و به سمت من نزدیک شد. من هم همینجوری نگاهش میکردم و سعی میکردم احساس ترس و...
صحرا:
از صبح تو خونه داشتم درسهای عقب افتادهام رو با دقت و تمرکز میخوندم و دیگه خسته شده بودم. هیچی هم نخورده بودم و منتظر بودم ماکارونیم دم بکشه و بریزم بخورم.
با صدای گوشیم نفسم رو بیرون فرستادم. اصلاً نمیدونستم گوشیم کجاست. صداش میومد، ولی خودش نبود. بالشی که کنارم بود رو برداشتم. اوه...
به جلال سپردم هرطور شده پسر مجید رو از سیروس بگیرن. از اون متروکه تاریک و سرد در اومدم و سوار ماشین شدم. گوشیم رو برداشتم و به بهمن زنگ زدم. طولی نکشید جواب داد:
- بله رئیس.
- خونه رو عوض کردین؟
- بله رئیس.
- لوکیشن بفرست.
- چشم رئیس.
نیش خندی زدم و گوشی رو قطع کردم.
- برات برنامه دارم...
داخل اتاق شدم و یه دود غلیظی دور و بر بود، که بوی خاک و رطوبت رو به شدت توی فضا پخش کرده بود. مجید رو دیدم که بی حال و نزار با صورتی زخمی و کبود گوشهی اتاق روی صندلی نشسته و بسته بودنش. انقدر زده بودنش که جونی براش نمونده بود و به نظر میرسید، خیلی ضعیف شده و حالش اصلاً خوب نبود. یزدان با دیدنم...
به محض اینکه از عمارت بیرون اومدم، گوشیم رو درآوردم و به بهمن زنگ زدم. مثل همیشه، به یه بوق نرسیده جواب داد:
- بله رئیس.
با لحن جدی و سرد گفتم:
- کجایی؟
- من الان جلوی در خونهی خانم هستم، هنوز بیرون نیومده. زنگ زدم به دوستش، گفت امروز تعطیله.
- تو این چند روز چیزی مشکوک دیدی؟
- نه رئیس،...
صبح شده بود و میخواستم به کارهای عقب افتادهام برسم. هرچند بهمن خوب از پس کارها برمیاومد و این کمی خیالم رو راحت کرده بود، اما توی دلم میدونستم که این مسئولیتها چقدر سنگین و خستهکنندهست. لباسم رو درآوردم و به سمت حموم رفتم. طبق عادتم، آب سرد رو باز کردم و یک دوش مفصلی گرفتم. آب سرد، سر...
کبیر:
اصلاً نمیتونستم بخوابم؛ ذهنم پر بود از حرفهای مامانم، که بیشتر نگرانم میکرد. یهو گوشیم زنگ زد. بهمن بود جواب دادم
- بگو.
- رئیس، خانم الان از کافه بیرون اومد و به نظر میرسه میخواسته تاکسی بگیره. چون تاکسی پیدا نکرد، به سمت خیابون حرکت کرد.
- برو دنبالش، چیزی نفهمه. سعی کن سوار...
صحرا:
ساعتم رو نگاه کردم، یازده و نیم شب بود. شروع کردم به تمیز کردن میزها با دقت و حوصله، طوری که هر گرد و خاک کوچیکی پاک بشه و همه چی برق بزنه. بعدش صندلیها رو چیدم سر جاشون و چند بار چک کردم که چیزی جا نمونه یا شلخته نباشه. کارم که تموم شد، لباسهام رو پوشیدم، کیفم رو برداشتم و بعد از...
دست کوچولوش رو محکمتر بین دستهام گرفتم و با لحن آروم و دلگرمکننده گفتم:
- نترس، اینجا خبری از این چیزا نیست. فقط چندتا قانون مهم و ضروری دارم که باید حتما رعایت کنی. قانون اول: صبحونه، ناهار و شام حتماً سر میز باش ، حالا اگه حالت خوب نیست یا احساس ناراحتی میکنی، میتونی اینجا با دوستت...
- کبیر
آروم چشمهام رو باز کردم، مامانم بود درست کنارم نشسته بود، مثل قدیمها. بهش خیره شدم، قلبم پر از حس آرامش و دلتنگی شد.
- بازم حالت خوب نیست؟
سری تکون دادم، سرشو کج کرد و با نگاه مهربون و نگرانی گفت:
- قربونت برم، قضیهی اون دخترهست؟ ببین پسر دختر خوبیه، سعی کن زود قضاوتش نکنی.
-...
کبیر:
دو روز بود که اون دختره رفته بود، دلم میخواست بهش پیشنهاد کار بدم، ولی قبلش باید مطمئن میشدم دختر خوبیه. میخواستم سوفیا رو نگه داره و کاراشو درست انجام بده. هر چی باشه، سوفیا یه بچهس و دلم نمیخواست بد تربیت بشه. پس اون دختره "بیابون" رو به بهمن سپردم، گفتم هر کاری میکنه و هر جا میره...
سیاوش بهم پیشنهاد ازدواج داده بود، منم گفته بودم که باید یه کم فکر کنم. واقعاً خوشتیپترین و جذابترین دانشجوی دانشگاه بود، اصلاً احمقانه بود کسی بهش جواب رد بده. ولی خب، من که هدفم تو زندگی یه چیز دیگه بود؛ میخواستم پزشک بشم، چون این آرزوی بزرگ مامان و بابام بود و بهخاطر همین جز درس خوندن به...
وقتی رسیدم به کلاس، با اینکه استاد حسینی نیومده بود، کل کلاس یه سکوت سنگین و عجیبی داشت. انگار همه رفته بودن تو دنیای خودشون، چشمهاشون قفل شده بود روی کتاب و دفترهاشون. تو دلم گفتم:
- خدا رو شکر که استاد نیومده، اصلاً حوصله امتحان سخت و خستهکننده رو نداشتم.
یه کوچولو دلم میخواست جو خشک و...
صدای نوتیف گوشیم یهو تو گوشم پیچید. گوشی رو برداشتم؛ نهال بود، کلی عکس از جزوهها فرستاده بود. انقدر زیاد بود که سرم گیج رفت.
پوفی کشیدم، کلافه و خسته، شروع کردم به نوشتن جزوهها. دو ساعت طول کشید تا همه رو نوشتم. ساعت رو نگاه کردم؛ یازده و نیم بود و کمرم از خستگی خم شده بود. دیگه نتونستم تحمل...