کبیر:
نمیدونم چرا با اون دختره که حالا فهمیدم اسمش صحراست، اون کار رو کردم. نمیتونم قبول کنم یکی ازم نافرمانی کنه. همین که با یه گلوله حرومش نکردم، خودش کلی حرفه!
بیخیال مشغول صبحونه خوردن بودم که سودابه رو دیدم با یه سینی که داخلش مخلفات صبحونه بود. داشت میرفت بالا. بهش گفتم:
- سودابه،...
صحرا:
شب شده بود و شام رو توی اتاق خوردم. دستور دکتر بود که فعلاً از جام تکون نخورم. ساعت یازده شب بود که دکتر اومد داخل. سلام، آرومی کردم.
- سلام، بهتر شدی؟
- بهتر شدم اما سردردهایی که به سراغم میاد کلافم میکنه و اینکه هیچی نمیتونم به یاد بیارم، دیوونهام میکنه.
- اول چکاپ میکنم، بعد...
کبیر:
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. توی اتاقم، دختری که هیچ شناختی ازش ندارم، خوابیده بود. در رو باز کردم و داخل رفتم. دختره انگار خوابش برده بود و معلوم بود انقدر خستهست که به خواب عمیق فرو رفته. موهای قهوهایاش منو بیتاب کرد. دستم رو جلو بردم و طرهی مویی که روی صورتش بود رو...