صحرا:
درد کل سرم رو گرفته بود.
آب میخواستم؛ هر چی میگفتم، انگار صدای من اونقدر بلند نبود که شنیده بشه. انگار تنها توی یه اتاق بودم.
کمکم همهجا برام روشنتر شد؛ سوزشی توی ساعد دستم حس کردم.
صداهای دورم شنیده میشد. تنها چیزی که فهمیدم این بود: نیاز به داروی بیهوشی نیست، بههوش اومد، بهم خبر...
داشتم میرفتم بیرون که پام به گوشه تخت گیر کرد و یکدفعه با سر زمین خوردم. پیشونیم به شدت غرق خون شد و دستم رو روی سرم گذاشتم. میخواستم بلند بشم که سرم گیج رفت و همهجا سیاه شد. فقط حس کردم که یکی منو گرفت و دیگه نتونستم ببینم کی بود؟
کبیر:
به دختری که تو بغلم بیهوش شده بود، نگاه کردم. شباهت...
از دانشگاه بیرون اومدم و به سمت کافه به راه افتادم. توی یه کافیشاپ یک شیفت کار میکنم؛ ازساعت چهار تا دوازده شب، البته تا چهارشنبه. پنجشنبه و جمعه هم میرم و خونه مردم رو تمیزکاری میکنم. واسهی خرج خودم و دانشگاهم، باید کار میکردم تا دستم پیش یه آدم نامرد دراز نشه.
سوار تاکسی شدم. آدرس رو دادم...