سارا دیگر نمیتوانست تحمل کند. نگاهش روی قالی وسط سالن افتاده بود اما هیچ چیز را نمیدید. صدایش آرام بود مثل کسی که آخرین توانش را جمع کرده باشد:
ـ مواظب حسین باش. الان خوابه تا صبح بیدار نمیشه فقط اگه بیدار شد بهش آب بده. من یه کم میرم بیرون، باید حال و هوام عوض بشه.
محمد با تندی پرسید:
ـ پس...