شبنم چشم از مسیر رفتنش گرفت و دست زیر چانه نشاند.
- خیلی مشکوک میزد، مگه نه؟
چیزی نگفت و شانهای به علامت ندانستن بالا انداخت. در حال خوردن میوه، محمد فرزند ارشد خان عمو، با شوخیهای طنزش جمع را گرم نگه میداشت. همیشه در ذهنش دکترها را سنگین و کمحرف فرض میکرد؛ اما در این مدت خلافش به او ثابت...
زن عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خندهکنان گفت:
- سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.
همراه حسام یکییکی با همه مشغول احوالپرسی شد. حنانه از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبان ماتیکیاش جان گرفت. کنارش روی مبل سه نفرهای نشست. حنانه چشمک ریزی...
دخترک از سر بدن درد و یا شاید خوابی که دیده بود همچنان میگریست. کنارش روی لبهی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
ماهبانو چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت. با کمکش نیمخیز شد و گفتهاش را عملی کرد. دل...
زندگی با این مرد و گذشتهی مبهمش او را دچار واهمه و تردید میکرد. باز هم یاد امیرعلی در ذهنش پررنگ شد. دوست داشت از ته دل صدایش بزند تا بیاید و مثل کوه پشتش باشد.
برای بار هزارم به خودش نهیب زد.
فکر کند امیرعلی وجود ندارد؛ خودش باید مقابل این دژ محکم مشکلات بایستد. با خیالی آشفته و مشغول نفهمید...