عباسآقا را در گوشهی بخش دیدم، نزدیک پنجرهای که رو به حیاط پشتی باز میشد. نور عصرگاهی افتاده بود روی صورتش. نگاهش رو به درخت خشکیدهای بود که انگار تنها همصحبت وفادارش شده بود. نزدیک رفتم و نشستم کنارش. نگاهم نکرد و فقط گفت:
- تو از اونایی هستی که فقط گوش میدن، یا میخوای چیزی رو درست کنی؟...