در را آرام باز کردم. صدای چرخهای کوچک اسباببازیای که روی تخت کشیده میشد، زودتر از خود آرتین حضورش را اعلام کرد. پسربچهای ریزنقش، با صورتی رنگپریده اما چشمانی شفاف و براق. انگار زندگی هنوز در نگاهش جریان داشت حتی اگر تنش تحلیل میرفت. نشستم کنار تخت و بیآنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. او...