شبها آرام و طولانی بودند، و دخترک هر لحظه، با چشمهایی پر از شوق و کنجکاوی، به آسمان نگاه میکرد. ستارهها، کوچک و درخشان، مثل فانوسهایی در دوردست، در سکوت به او نگاه میکردند و هر از گاهی نورشان لرزان میشد، گویی میخواستند با او حرف بزنند اما نمیدانستند چگونه.
دخترک، با دستان کوچک و لرزانش،...